در حال بارگذاری ...
 
 از تاریخ
 تا تاریخ
 
داستان کوتاه: 

شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ...
داستان کوتاه:

شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت ...

تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد، جیغش در گلو خفه شد و نمازش را شکست. فرصت نکردم چیزی بگویم که وحشتزده به سمتم چرخید و انگار راه فراری برای خودش نمی دید که با بدنی که از ترس به رعشه افتاده بود، خودش را عقب می کشید و نفس نفس می زد تا بلاخره پشتش به دیوار رسید و مطمئن شد به آخر خط رسیده ...

برادری,خاطرات وحدت,مهم |