در حال بارگذاری ...

زمان و مکان درس گفتنش را پرسیدم و به حلقه ی درسش در مسجد رأس الحسین(ع) رفتم. مشغول تدریس اصول فقه در مبحث عام و خاص بود. پی بردم که دانشی فراوان دارد و حس کردم که گمشده ی من است.

 ترجمه یکی از یادداشت هایی که به خط علامه شیخ محمد حسین کاشف الغطاء میان اوراق شخصی او پیدا شده و خاطراتی از سفر مصر در آن آورده و بر وفات علامه المطیعی افسوس خورده چنین است:

«أَوَلَمْ یَرَوْا أَنَّا نَأْتِی الْأَرْضَ نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا وَاللَّهُ یَحْکُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ وَهُوَ سَرِیعُ الْحِسَابِ».(الرعد ۴۱) در تفسیرهای صحیح آمده که منظور از «نقص الأرض من أطرافها»، قبض روح عالمان در اطراف و اکناف زمین است. آری أطراف، یعنی همان منازل شریفان. علمای هر بلاد حصارهای محکم و دیوارهای پایدار آنند که امت ها را از مهلکه ها حفظ می کنند و آنان را به استوارترین طریقتها رهنمون می شوند.

اوایل سال ۱۳۳۱ه ق بود که وارد شهر قاهره‌ی مصر شدم. نزدیک سه ماه آنجا ماندم. هدف اصلی ام از رفتن به قاهره ملاقات با مردان بزرگ و عالمان برجسته ی آن دیار یعنی علمای الأزهر و دیگر دانشمندانش بود. از دوردست ها شعله ی آتشی دیده به خود گفته بودم که بروم تا پاره ای از آن روشنایی و گرما برگیرم یا در پرتو آن راه بجویم. آن روزها شیخ الأزهر مرحوم شیخ سلیم البشری پیر مردی کهنسال بود که روزگاران زیادی از عمرش می گذشت. یک روز صبح به حلقه ی درسش رفتم که در یکی از رواق های الأزهر برگزار می شد. وقتی آمد یک جلد از کتاب صحیح مسلم را در دست داشت. دو سه حدیث خواند و برخی از جمله های حدیث را شرح ساده ای گفت و بسطی به کلام نداد. سلامت، روانی، سادگی و برکت در سخنانش دیدم اما غور و تحقیقی و عمق و تدقیقی نه! بعد به نزد علامه شیخ محمد بخیت المطیعی رهنمون شدم که خدایش رحمت کند. اکنون به جوار پروردگار خویش رفته است. خداوند از ابرهای رضوان خود بر او ببارد. آن روزها مفتی دادگستری مصر بود. نخستین دیدارمان در دفتر کار دولتی اش اتفاق افتاد. زمان و مکان درس گفتنش را پرسیدم و به حلقه ی درسش در مسجد رأس الحسین(ع) رفتم. مشغول تدریس اصول فقه در مبحث عام و خاص بود. پی بردم که دانشی فراوان دارد و حس کردم که گمشده ی من است. همانی که می خواستم. نماز مغرب را در یکی از رواقهای الأزهر اقامه می کرد و سپس به منبر می رفت و مباحثه ای در تفسیر قرآن کریم به عمل می آورد. من نیز در آن حلقه نشستم. موضوع بحث آن شب، اواخر سوره ی بقره و این فرمایش پروردگار متعال بود که: یمحق الله الربوا و یربی الصدقات و الله لا یحب کل کفار أثیم (البقرة ۲۷۶). بسیار از او خوشم آمد و تصمیم گرفتم که رهایش نکنم زیرا همان کسی بود که دنبالش میگشتم. تا وقتی در قاهره بودم از این دو درس غایب نمی شدم. خیلی وقت ها میان درس با او به مناقشه می پرداختم و بحث و مجادله را طول می دادم. تمام حرف هایم را خوب می شنید و با سعه ی صدر و گشاده رویی به مجادله می پرداخت تاشبهه برطرف و مشکل حل گردد و اشکال از ریشه در آید. شاگردانش گردن می کشیدند که مرا بنگرند زیرا لحنی نا آشنا می شنیدند، لباس و سرووضعی دیگرگون می دیدند و روشی در مباحثه را شاهد بودند که با شیوه‌ی خودشان تفاوت داشت. خداوند درجاتش را افزون کند.

 

بیش از آنچه من به او علاقمند شده بودم، او به من علاقه پیدا کرده بود و بیش از انسی که من با او یافته بودم، أو دلبسته ام شده بود. نماز عشاء را نیز در همان الأزهر پس از درس تفسیرش اقامه می کرد و بیرون می آمد. طلبه ها دورش را می گرفتند که برخی سؤال و برخی اشکال داشتند. شیخ میان گفت و گو با آنان ناگاه وسط راه می ایستاد و به پشت سر نگاه میکرد و از طلبه ها می پرسید: کو شیخ بغدادی؟ و یکی از طلاب می آمد و می گفت: بدو برو استاد صدایت می زند! من می رفتم و می دیدم ایشان منتظر ایستاده است. وقتی به او می رسیدم دستم می گرفت و پا به پا می برد. هر شبی به دیدار یکی از دوستانش می رفت که از علمای مصر و از خاندان سرشناس و اعیان بودند. بیش از یک ساعت می نشست و من را نیز کنار خود می نشاند. یک لیوان شیر داغ با کمی بیسکویت می خورد که شامش همین بود. شبانه روز یک وعده غذا بیشتر نمی خورد. تعداد زیادی از تالیفاتش را به من هدیه کرد. من نیز تالیف مشهورم کتاب الدین والاسلام را به او هدیه کردم که خیلی پسندید و تقریظ بدیعی به خط خود بر آن نوشت. خطش به رسم اغلب علما، خصوصا در روزگاران پیشین، خوش نبود. دهم ربیع الاول قصد سفر داشتم ولی مرا نگه داشت تا در مراسم میلاد حضرت رسول (ص) که شب دوازدهم در العباسیة برگزار می کردند شرکت کنم. ماندم و آن شب مرا با خود به سراپرده‌ای برد که برای خدیو مصر برپا شده بود (آن روزها عباس حلمی خدیو مصر بود). شیخ مرا پیش خود نشاند که به جایگاه خدیو مصر نزدیک بود. مولودی را که تا انتها خواندند برخاستیم و سر سفره ی غذا رفتیم. شیخ مرحوم در تمام درس ها، مجالس و گفت و گوهایش بسیار باوقار و آرام بود. هیچ وقت با چهره‌ی عبوس و درهم کشیده ندیدمش، علم و دانش پیوسته از او می جوشید و همچون چشمه سار جاری می شد. در هر موضوعی که سخن می گفت حق مطلب را ادا می کرد و در اغلب دانش ها به ویژه علوم اسلامی مانند فقه و اصول، تفسیر، حدیث و فلسفه ی تاریخ، قوی دست بود. به چشم من همچون علمای قرن های پیشین مثل زمخشری، رازی، بیضاوی و نظایر آنان می آمد که احاطه‌ی گسترده، تحقیق عمیق، غور بسیار و دقت نظر را با سنگینی و متانت، خوش‌خلقی و وقار به هم آمیخته بود. از مصر که آمدم دلم آرام گرفته، خاطرم شاد بود که عجب مردانی در این جهانند و خداوند میان مسلمانان چه گنج هایی دارد که همه پشت و پناه و تکیه گاه اسلامند و اسلام به هنگام سختی ها در حمایت ایشان است و هنگام ناملایمات به آنان پناه می برد. پیوسته آن اطمینان و اعتماد را در دلم حس می کردم، مثل کسی که چیزی ذخیره کرده و دلش قرص است. هروقت کسی از قاهره می آمد جویای سلامت شیخ بودم و احوالش می پرسیدم. خبر وفاتش را نداشتم تا نامه ای از کمیته‌ی بزرگداشت او به خط برادر ایمانی ام سید محمد غنیمی تفتازانی رسید. دست پشت دست به افسوس زدم و إنالله وإنا إلیه راجعون گفتم که اسلام آن گنج پر بها را از دست داد و آن پایگاه استوار از دست رفت.

الدهر أخسر و المکارم صفقة           من أن یعیش لها الهمام الأروع[1]

خداوند درجاتش را افزون کند و او را پاداش نیکو دهد و ما را به ابقای دیگر علمای مسلمین بنوازد و همراه ایشان در قرارگاه رحمت خود با کسانی محشور فرماید که بر آنان نعمت ارزانی داشته است؛ یعنی انبیا و صدیقان که «حسن أولئک رفیقا» ولاحول ولا قوة إلا بالله العلی العظیم و سلام و رحمت و برکات خداوندی بر آن بزرگان افاضل باد.

محمدحسین آل کاشف الغطاء.

[1] معنای بیت شعر که المتنبی آن را سروده چنین است: معامله ی روزگار با صاحبان مکرمت ها، پرزیان تر از آن است که بزرگواران و آبرومندان را مجال زندگانی بخشد

منبع: کتاب «بند بند سرگذشتم» صص93-95




نظرات کاربران