استاد! من به دو علت باید برگردم ایران. اول: تعهد و قراردادی که با مملکت و مردم خودم دادم. همین که بعضی پزشک ها به انگیزه هایی کشور رو ترک میکنن، بزرگ ترین دلیل من برای بازگشته. دوم: شرایط فرهنگی انگلستان چیزی نیست که با طبع من و خانواده ام جور باشه.
به قلم اکبر صحرایی
صفحه اول روزنامه های انگلستان، مردی را نشان می داد که بین ترافیک ماشین ها روزنامه کیهان را روی دست دارد. تیتر روزنامه درشت تر از همیشه نوشته است: شاه رفت! هرچه بیشتر تظاهرات و انقلاب اسلامی مردم اوج می گرفت، لحظه شماری میکردم برای بازگشت به ایران. پروفسور میچل صدایم زد: «عزیز! دو هفته دیگر باید از رسالهات دفاع کنی!»
- امتحان استاد؟
- بله!
- مشکلی داری عزیز؟
- نه استاد!
- عزیز! دوتا استاد ناآشنا از تو امتحان میگیرند. باید کامل آماده باشی. آنها از همه چیز پزشک خواهند پرسید.
وارد اتاق مخصوص مصاحبه که شدم. میز بزرگی میان اتاق بود و دو استاد یکی از منچستر و دیگری از لندن یک طرف آن نشسته بودند. طرف دیگر، من نشستم و استادم پروفسور میچل. از اول صبح پرسش های امتحان شفاهی دو استاد شروع شد:
- از ایران چه خبر؟ عجیب این که اول از انقلاب اسلامی ایران پرسیدند و بعد رفتند سراغ پرسش های تخصصی. شروع کردند از صفر تا صد سؤالات ریز و درشت پزشکی را از من پرسیدند.
آمادگی من در حد عالی بود و خونسرد همه را پاسخ دادم تا ظهر. هنوز دست بردار نبودند. ناهار را که خوردیم دوباره پرسش از آنها و پاسخ از من شروع شد. هرگاه نگاه به استادم پروفسور میچل می انداختم، لبخند رضایت را در صورتش میدیدم. پرسش آن دو، همه از جراحی و کار عملی بود که من فوت آب بودم.
استادی که از منچستر بود آخرسر پرسید: «مستر خضری! شما چگونه سراغ یک عمل میروید و روی هم رفته نظر شما درباره برخورد یک پزشک با بیمار چیست؟»
- به گمان من، فوت کوزه گری یا اساس پزشکی و جراحی، قضاوت بالینی بیمار است، نه به تنهایی محفوظات آمار و ارقام ذهنی پزشک. محفوظات را می توان با مطالعه و تحقیق به دست آورد، اما با قضاوت بالینی نادرست، جان مریض به خطر می افتد و بالعکس، زمانی که پزشک می خواهد شکم بیمار را بشکافد، از قبل باید مطالعه و بررسی های بالینی مریض را انجام داده باشد تا زمان عمل دچار بلاتکلیفی نشود. جراح باید از قبل، همه احتمالات را در نظر گرفته باشد. با باز کردن شکم مریض به هر مورد از احتمالات که برخورد، باید راهکار آن را هم از پیش در نظر گرفته باشد تا غافل گیر نشود. آن وقت با خونسردی در اسرع وقت می تواند جراحی موفقی را انجام دهد.
هر دو استاد ممتحن خندیدند. دستور قهوه دادند و با هم خوردیم.
عصر، آن دو استاد غریبه سخت گیر، من را همکار خود قلمداد کردند.
- مستر عزیز! نتیجه ی امتحان شما رو هفته آینده به شما خواهیم داد.
یک هفته بعد، قبولی من را رسما اعلان کردند.
از نو پروفسور پیکاک از سوی بیمارستان به من پیشنهاد کار در بیمارستان بریستول داد.
- عزیز؛ اوضاع ایران به هم ریخته. الآن تواین جا اعتبار کسب کرده ای. با امکانات و حقوق خوب استخدام می شوى. الآن هم با انقلاب، خیلی از پزشک ها دارند از کشور خارج می شوند. قبول میکنی عزیز؟
مثل خودشان بدون تعارف، پاسخ پروفسور پیکاک را دادم: «استاد! من به دو علت باید برگردم ایران. اول: تعهد و قراردادی که با مملکت و مردم خودم دادم. همین که بعضی پزشک ها به انگیزه هایی کشور رو ترک میکنن، بزرگ ترین دلیل من برای بازگشته. دوم: شرایط فرهنگی انگلستان چیزی نیست که با طبع من و خانواده ام جور باشه. من دوست دارم بچه هام در ایران و با فرهنگ ایرانی پرورش پیدا کنند. از پیشنهاد شما سپاسگزارم استاد!»
برای تسویه حساب آب و برق خانه کرایهای باید مدتی می ماندم؛ بنابراین خانواده را زودتر راهی ایران کردم و خودم پس از دو هفته به ایران برگشتم...
منبع: کتاب عزیز جهان(زندگینامه دکتر عبدالعزیز خضری)، صص313-316