از دور خانواده ای بلوچ دیدیم که می آیند. آنها چند زن و یک مرد و یک کودک بودند. کودک در دست مرد خواب بود و زنها گریه و زاری میکردند. وقتی به ما نزدیک شدند، فهمیدیم طفلی که در دست مرد است، مُرده. این تصویر مرا از درون ویران کرد و بلند بلند گریه کردم...
شروع سیل و ویرانی
در عصر روز جشن مبعث آب و هوا کاملا تغییر کرده بود ابرها در آسمان زیاد شدند و این مانع داغی خورشید شد. بعد نسیم ملایمی وزید که در آن ساعت نامتعارف بود و به دنبال آن به یکباره باران بارید. پس انتظار داشتیم که شب جشن، شب شیرینی باشد. روز عید مبعث پیامبر و روز جشن همراه شد با دل نشین شدن و اعتدال آب و هوا و بارش های رگباری باران. لذا مردم گروه گروه از خانه خارج شدند تا از آب و هوا لذت ببرند و به سمت مسجد آل رسول بیایند که مملو از نمازگزاران بود، طوری که شبستان مسجد و ایوان پیرامونی اش پر شد.
ایستادم تا پیش نماز نمازگزاران در نماز مغرب شوم.
در رکعت دوم نماز، صدای غریبی شنیدم شبیه صدای یک گاری که شاخههای نخل زیادی را می کشد و اطراف شاخه ها روی زمین کشیده میشود. اما این صدای کشیده شدن قطع نمی شد. اگر گاری بود رد میشد و صدا هم قطع میشد بعد از چند لحظه صدای تلاطم آب شنیدم و متوجه شدم که سیل است.
بعد از تمام شدن نماز، دیدیم که سیل شهر را فرا گرفته و آب آنقدر بالا آمد تا به ایوان مسجد -با وجود نیم متر ارتفاع آن از سطح زمین- رسید. با صدای بلند از مردم خواستم که با این بحران مقابله کنند؛اول خواستم فرش های مسجد را جمع کنند و آنها را در جای بلند بگذارند تا آب آن ها را از بین نبرد بعد از آنها خواستم که برای حراست از بچه ها و زنها احتیاط های لازم را به کار بگیرند. جریان سیل دو یا سه ساعت ادامه داشت و در این بین صدای خراب شدن خانه ها را یکی بعد از دیگری می شنیدیم تا جایی که ترسیدم مسجد خراب شود.
همه چیز هولناک بود: تاریکی به خاطر قطع شدن جریان برق، حرکت سیل که مانند یک بلای همه گیر بود و خراب شدن خانه ها و کمک خواستن مردم.
در این گونه حالت بحرانی و رعب آور، ذهن انسان دنبال هر وسیلهای برای مواجه شدن با این شرایط می گردد. حافظه ام شنیدههای را ذخیره کرده بود با این مفهوم که برای رفع چنین خطر تهدید کننده ای می شود به تربت سیدالشهدا حسین بن علی علیه السلام -به اذن الله تعالی-متوسل شد. از جیبم ذره ای از تربتی که نگه میداشتم خارج کردم، تربتی که خداوند آن را به ریحانه الرسول(در احادیث، از امام حسن و امام حسین با عنوان "ریحانه الرسول" یاد شده است) شرف داده بود. پس به خداوند جلواعلی توکل کردم و آن را داخل آب های فزاینده و روان پرتاب کردم.
چند لحظه نگذشت که سیل به فضل و منت خدا متوقف شد.
بعد از اینکه سیل متوقف شد اقدام به تشکیل گروهی برای یاری رساندن به آسیب دیده ها کردم.آن شب امکان اقدام به حرکت مهمی نبود پس کار را به صبح روز بعد موکول کردیم به سمت خانه رفتم خانه ما از چند خانه تشکیل شده بود با در مشترکی بین آنها و من و آقای راشد(حاج شیخ کاظم راشد یزدی) و آقای رحیمی _بعدها در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی شهید شد_ و آقای موسوی شالی امام جمعه سابق گرمسار در آن ساکن بودیم خانه را سالم یافتیم آب داخلش نشده بود بلکه به نزدیکی آن رسیده بود.
در شهر شایعه شده بود که آب داخل خانه تبعیدی ها نشده و آن را کرامتی برای ما حساب کردند؛ ولی من برایشان موضوع را توضیح دادم و گفتم: "داخل شدن آب به خانه ما به واقع شدن آن در مکانی مرتفع برمیگردد که سیل به آن اصابت نکرد و در این اتفاق کرامتی نیست"
خبر گریهی من بین مردم بلوچ پخش شد
در صبح روز بعد همراه با رحیمی و راشد، از شهر خارج شدم تا خانه هایی را که سیل آنها را از جا کنده و به درهی شهر آورده بود ببینیم. اینها خانه هایی بودند که سهم موثری در فراهم کردن اسباب فاجعه داشتند چرا که شهر در طول تاریخ در معرض باران بوده و آب باران راهش را از درهی شهر باز میکرد و از آن میگذشت و شهر در گذشت قرنها سالم مانده بود. برای همین هر ساخت و سازی در مسیر این مسیل ممنوع بود، چون باعث بسته شدن راه آب ها و جاری شدن آنها به داخل شهر می شد. با این حال، برخی افراد که دنبال زمین مجانی می گردند، در ساختن خانه هایشان در مسیر دره دست به خطر می زنند، بدون اینکه بدانند فقط خودشان را در معرض خطر قرار نمی اندازند.
به دره که رفتیم و خانه هایی که در آن ساخته شده بود را یافتیم که جز اثری از آنها باقی نمانده بود. زمانی که آنجا ایستاده بودیم، از دور خانواده ای بلوچ دیدیم که می آیند. آنها چند زن و یک مرد و یک کودک بودند. کودک در دست مرد خواب بود و زنها گریه و زاری میکردند. وقتی به ما نزدیک شدند، فهمیدیم طفلی که در دست مرد است، مُرده. این تصویر مرا از درون ویران کرد و بلند بلند گریه کردم.
من حساسیت خاصی نسبت به کودکان و زنان دارم. هرگز نمیتوانم هیچ بدرفتاریای را که به کودک یا زنی میشود، تحمل کنم. و بارها به دوستانم گفتهام: من صلاحیت قضاوت بین مرد و زن را ندارم، برای اینکه قطعا از زن جانبداری میکنم!
و همینطور کودکان، طاقت نمیآورم که ببینم مصیبتی به آنها وارد شود، حتی در صحنههای غم انگیز فیلمها. برای همین، وقتی کودک مُرده در فاجعهی سیل را دیدم، احساس اندوه شدیدی داشتم. به شدت گریستم. خانواده متوجه گریه و تاثر من شدند. بعدا راشد به من گفت: آنها بهت زده شدند وقتی تو را دیدند که از آنها غمگین تری.
خبر گریهی من بین مردم بلوچ پخش شد.
آغاز کمک رسانی
به شهر برگشتیم، گروه کمک رسانی که تشکیل داده بودیم، به ما خبر داد هشتاد درصد خانهها ویران شده، و در خانههایی که ویران نشده، آب داخل شده و آب گرفته شدهاند. اکثر خانه های ایرانشهر یک طبقه بود.
ناگهان به ذهنم خطور کرد که مردم شهر، از ناهار روز قبل، حتی یک وعده غذا هم نخوردهاند؛ و شکی نیست که گرسنهاند. دیدم نانواها مغازههایشان را به خاطر سیل بستهاند و آب وارد مغازهها و انبارها شده و این مسئله روزها ادامه خواهد داشت؛ لذا گرسنگی، شهر را تهدید میکند. به یارانم گفتم: باید شعار «شهر گرسنه را نجات دهید» را بالا ببریم، و برای تامین کردن غذا از هر راه ممکن، اقدام کنیم.
دیدم مردم در خیابانها پراکندهاند و مبهوت. فاجعه، آنها را نسبت به احساس گرسنگی، گیج و بی احساس کرده. کنار خیابان یک مغازهی بقالی دیدم که به خاطر ارتفاع مغازهاش، از غرق شدن نجات پیدا کرده بود و صاحبش دم در مغازه ایستاده بود. به چپ و راست نگاه میکرد و نمیدانست چه کند. نزد او رفتم و به او گفتم: در مغازهات چیزی داری که مردم از آن بخورند؟
گفت: فقط بیسکویت.
گفتم: هرچه داری بده.
تمام جعبه بیسکویت را از او خریدم، زیاد نبود. و آن را همانجا بین مردم بیخانمان توزیع کردم که البته این یک جرعهی مُسکّن و موضعی بود، نه درمانی برای شهر گرسنه.
به ادارهی پست رفتم، تلفن زدم به آقای «کفعمی». او عالم بزرگ معروف در کل استان بلوچستان بود. با او دربارهی ابعاد فاجعه صحبت کردم، و به او گفتم: به نان و خرما احتیاج داریم، و اگر امکان داشت، پنیر هم، در بالاترین سرعت و به میزان استطاعت [بفرستید].
و از او خواستم که با آقای صدوقی در یزد تماس بگیرد، و همچنین با مشهد، و همه را از نیازمان به غذا، باخبر کند.
چندبار با صوت بلند برایش تکرار کردم؛ به همه بگویید من بیصبرانه منتظر نان و خرما هستم.
تلاش مصرّانه برای کمک خواهی
وقتی گوشی تلفن را گذاشتم، دیدم مردم پشتِ سر، بهت زده، کمک خواستن و اهتمام و شدتِ سرو صدای من را میشنوند، و با تعجب و شگفتزدگی به همدیگر نگاه میکنند. وطبیعی بود که خبر این کار من، در کمتر از یک ساعت در شهر پخش شود. به خاطر تلاش مصّرانهی من، دل مردم شهر قرص شد؛ چرا که آنها میدانستند علما و مسئولان رسمیشان در کمک رسانی فوری ناتوانند. علما ناتوان بودند، و رسمیها بیاعتنا، و بلکه بیعرضه بودند.
به مسجد آل رسول رفتم برای آماده کردن آنجا، تا مرکز کمک رسانی باشد. همهی نگاهها متوجه مسجد شد. دو یا سه ساعت نگذشته بود که یک کامیون بزرگ پر از نان و خرما و خربزه و پنیر آمد. بلندگوی مسجد را با تلاوت قرآن کریم راه انداختیم، بعد اعلام کردیم که مسجد آل رسول، مرکزی شده برای پشتیبانی مردم و یاری رساندن و غذا رساندن، که آنها را نجات بدهد.
به برادرانم گفتم: به هر کس نزد شما آمد، غذا بدهید، و اگر گفته شد«این کم است» به او بیشتر بدهید. و اگر بار دوم نزد شما آمد به او بدهید و نگویید «قبلا گرفتهای» تا از شلوغکاری و حرص مردم جلوگیری کنیم. البته مطمئن بودم که برادران در شهرهای دیگر، از ما پشتیبانی خواهند کرد. و این چنین، عملیات کمک رسانی را شروع کردیم.
خودم کارها را بادقت بین برادرها تقسیم کردم، و یک سازماندهی جدی بین ما ایجاد شد، و از تجربه ی سابقم در [زلزلهی] «فردوس» در سال 1347استفاده کردم. عملیات چهل روز ادامه پیدا کرد؛ در این بین به دیدار مردم در خانهها، کپرها و چادرها رفتیم. شمارش تعداد افراد هر خانواده را انجام دادیم. عددهایی که به ما داده میشد، احتمالا غیر دقیق بود، اما ما آنها را حمل به صحت میکردیم و بررسی نمیکردیم. به این ترتیب در اعماق احساسات این مردم، وارد شدیم و در قلوب مردم عمیقا نفوذ کردیم. توزیع را برحسب آنچه از سرشماری جمع آوری کردیم، قرار دادیم. از راه کوپنِ ارزاق عمل کردیم، که هر خانواده، جیرهاش را براساس کوپن تحویل بگیرد. در این مدت، تعداد زیادی فانوس و پتو و ظرف و ظروف توزیع کردیم. آنجا کسی بود که کوپن توزیع تقلبی درست کرد و امضای من را بر آن تقلید کرد! امضای من با اینکه ظاهرا ساده بود اما رمزی داشت که من آن را می شناختم. با اینکه متوجه جعل امضا بودم، آن را برایشان آشکار نکردم.
منبع: کتاب بر تبعید-صفحه ی40تا 46