حنفی، شافعی را میدید که به هنگام تشهد، سبّابه خود را حرکت میدهد؛ به او میتاخت و انگشت او را خرد میکرد و میپنداشت با این کار، خدا را از خود خشنود ساخته است. و اگر شیعی را میدیدند که در قرائت «بسمله» را باصدای بلند میخواند کافر میشمردند.
دکتر سید جعفر شهیدی
سراسر ماوراءالنهر، خراسان، اصفهان، آذربایجان، بازار گرم مناقشه، ستیزه، و درگیری بود. بر منبرها و یا در حلقه های مسجد ها، یکدیگر را میرنجاندند. دشنام میگفتند، میزدند و می کشتند که: این رافضی است و بیرون از شریعت، این شافعی است و اهل بدعت، و این حنفی است و سزاوار لعنت ... واین ... واین...
در ری و طالقان و قزوین و آبه، کارها رنگ دیگری داشت. حکومت بویهیان شیعه را تقویت میکرد و سرانجام دیلمیان بر بغداد دست یافتند. به سال 352 هجری قمری، معزالدوله دستور داد زنان شیعه، روی سیاه و گریبان چاک کنند و در بازار های بغداد بیایند و بر ستمی که در سال شصت ویکم هجری در عراق بر آل رسول رفت شیون کنند. آنچه معزالدوله کرد، نه فتوائی فقهی بود و نه نقض حدی از حدود دین؛ سوگواری بر مصیبت، در همه ی ملت ها و بین همه ی مذاهب سابقه داشت، اما آن دوره، دوره ی تنگ نظری ها بود و تنگ نظران کارها را در دست داشتند. به یکبار فغان نامیدند؛ شب هنگام به مسجد «براثا» تاختند و آن را بر سر مسجدیان خراب کردند.
کار به همین جا پایان نیافت. خلیفه وقت، خان سلجوقی را دعوت کرد تا نگذارد بدعت گذاران بیش از این پیشروی کنند. و چنان شد که نظام الملک آن دوره را که به گمان وی اوج رواج شریعت بوده است، چنین وصف میکند:
هیچ گبری و ترسایی و رافضی ای را یارای آن نبودی که به صحرا توانستی آمد. تنها رافضی نبود که او را چنین خوار میساختند، در سیستان، سمکیه و صدفیه (پیروان ابوحنیفه و شافعی) خون یکدیگر را میمکیدند.
سراسر حکومت غزنوی، سلجوقی، خوارزمشاهی، پهنه ی ایران، صحنه ای بود برای درگیریهای مذهبی و بحث هایی که نه به جایی میرسید و نه بحث کننده میدانست چرا بحث میکند و برای چه بحث میکند:
آیا خدا را به دیده ی سر میتوان دید یا نه؟ اگر میتوان دید، تنها در آن جهان است یا در این جهان هم امکان دارد؟ گناهکار توبه ناکرده، برای همیشه در دوزخ خواهد ماند یا به مقدار کیفرگناهی که مرتکب شده است؟ و...
هر ماه، بلکه هر هفته و گاه هر روز، در محضر قضات و دربار شاه و حاکم، باید گواهینامه بنویسند و اقرار بگیرند که فلانی چنین گفت و چنان شنیدیم و توبه کرد. اگر کسی بر عقیدت خود ایستادگی داشت، چوب بود و زندان و احیانا از دست دادن سر. بی انصافان میپنداشتند که خداوند کلید دوزخ را در کف آنان نهاده است. پس از آنکه غفران به خراسان تاختند و کردند آنچه کردند، و گذشته از صفحات سیاه تاریخ، مجملی از آن فاجعه را در قصیده های خاقانی و انوری میتوان دید، مردم خودخواه و یا بهتر بگویم کوتاه فکر، همین که از جانب آنان فراغتی مییافتند به یکدیگر حمله میبردند و آنچه از غُز مانده بود، آنان غارت میکردند و ویرانه های مانده را با خاک یکسان میساختند، که این «کرامی» است و ملعون و آن «حنفی» است و از دین بیرون و آن شافعی است و راندهی درگاه خدا و آن رافضی است و سزاوار طعن و جفا.
مسلمان حنفی، مسلمان شافعی را در کنار خود میدید که به نماز ایستاده است و در جماعت سوره ی فاتحه میخواند؛ با کف دست، چنان بر سینه ی او میکوفت که نقش زمین میشد. و شیخی از شیوخ شافعی، نزد مفتی بزرگ میرفت و از او میخواست تا مسجد را میان شافعی و حنفی قسمت کند و میگفت حنفیان ما را جزء مسلمانان به حساب نمیآورند. حنفی، شافعی را میدید که به هنگام تشهد، سبّابه خود را حرکت میدهد؛ به او میتاخت و انگشت او را خرد میکرد و میپنداشت با این کار، خدا را از خود خشنود ساخته است. و اگر شیعی را میدیدند که در قرائت «بسمله» را باصدای بلند میخواند کافر میشمردند.
در سالهای 613 به بعد که سپاه وحشی و بیدادگر مغول، مردان وزنان و کودکان را گروه گروه از دم تیغ میگذراندند و شهر های آباد کشور را با خاک یکسان میساختند، همین که برای مدتی زحمت آنان از میان میرفت، کوتاه بینان دو محله به جان هم میافتادند. بارها اصفهان ویران شده، شاهد درگیری حنفیان و شافعیان بود.
اینان نمیدانستند و یا نمیخواستند بدانند که خلاف در فروع فقهی موجب فسق نیست. چنین مخالفت ها در فروع، بین صحابه و تابعین هم وجود داشت، اما آنها هیچ گاه به حریم حرمت هم نمیتاختند و مخالف خود را فاسق نمیخواندند، چه رسد به نسبت کفر دادن و حکم به قتل کردن.
سرانجام به سال 906 هجری، نوجوانی با پشتیبانی چند خاندان ترک، بر قدرت دست یافت و با گماردن تبرزین به دست، بر سر چهار سوق ها، بازار تبری را چنان گرم کرد که سرها از تن جدا شد و خون ها در کوچه و بازار روان گردید.
از آن سو، سلطان سلیم فتوی میگیرد که کشتن شیعیان موجب خشنودی خدا و اسیر گرفتن زنان و دختران آنان بر وفق شریعت مصطفی است. خدا میداند چه کردند و چه حرمت ها در هم شکست و چه ناموس ها بر باد رفت. عاقبت بازار کشتار از گرمی افتاد، اما نقار بر جا ماند و دشمنی روز به روز سخت تر گشت.
پادشاهی از شاه اسماعیل به طهماسب و شاه عباس و شاه سلطان حسین رسید. بار دیگر نوبت تاخت افغان بر ایران و دورهی اقتدار میاصدیق و میازعفران در اصفهان شد. اما آنکه در این بازار آشفته پشتواره ی خود را هر چه انبوه تر بست و غنیمت های جنگ را گرفت، نه شاه ایران بود و نه خلیفهی عثمانی و نه مردم افغانستان و نه ملت ایران؛ حکومتی سود برده بود که می خواست هم ایران نابود گردد و هم عثمانی از تخت قدرت به خاک مذلت نشیند؛ حکومتی که بانگ تکبیر را در پشت مرزهای خود میشنید و میپنداشت صلاح الدین ایوبی یا عقبه بن نافع و یا طارق بن زیاد از نو برخاسته است.
نتیجهی آن همه لعنت، از دست رفتن شمال آفریقا و ممالک بالکان بود و تاخت و تاز ترکان به آذربایجان و همدان.
با انقراض دولت صفوی و روی کار آمدن طهماسب قلی افشار، برگ دیگری در تاریخ کشمکش های مذهبی گشوده میشود. در این تاریخ است که سخن از وحدت شیعه و سنی به میان می آید و نخستین بار در تاریخ اسلام که به طور رسمی و از جانب حکومت ها دعوت به وحدت میشود، اما وحدتی که حاکم وقت، به منظور تحکیم موقعیت خود خواهان آن است و مردم ـ شیعه یا سنی ـ از مفهوم آن ناآگاه و یا لااقل بدان بیاعتنا میباشند.
هم اکنون کتابچهی کوچکی را در دست دارم که تا سال 1393 هجری، چهار بار به چاپ رسیده است. این کتابچه، حاوی پاره ای از گفت و گو هاست که در ماه شوال سال 1156 هجری قمری، به امر نادر و حاکم بغداد، در رواق امیرامومنین علیه السلام، بین علمای ایران و افغانستان و ماوراءالنهر رخ داده است.
نویسندهی یادداشت، سید عبدالله سویدی است که خود طرف گفت وگو بوده و چنانکه خود ادعا میکند وکالت تام از جانب علمای غیر شیعی داشته و نیز خالی از تعصب نیست، بلکه می توان گفت مردی سخت متعصب است. رشته ی بحث را به آنجا کشانده که ملاباشی نماینده ی علمای شیعه پذیرفت که ما در اصول اعتقادات اشعری هستیم... و در فروع تابع روایت ها موجود در صحاح اهل سنت و در مسالهی خلافت رسول(ص) با شما همدستان! پس ما را در زمرهی مسلمانان به حساب بیاورید...
نمیدانم آنچه سویدی نوشته، براستی گفته ی ملاباشی است، یا او از خود و میل خود آنچه خواسته به قلم آورده است. اگر چنین سخنانی از طرف ملاباشی عنوان شده باشد باید گفت سخن مردم نیست و نبوده، بلکه خواست نادر بوده است. بی انصاف فکر نکرده است که اگر شیعه به چنین مسائلی گردن نهد، دیگر شیعه ای وجود نخواهد داشت تا نوبت به وحدت مذهب برسد. باری پیداست که چنین وحدت، مدتی دراز نخواهد پایید. پشتوانه ی این وحدت، قدرت حاکمی است که آن را بر مردم تحمیل می کند.
اینان، به قول معروف، سوراخ دعا را گم کرده بودند و یا مصلحت نمی دیدند که از راه درست وارد بحث شوند. شاید هم در آن روزگار، بیش از آنچه کردند نمیدانستند و نمی توانستند. عقیده ی مذهبی چیزی نیست که با تشکیل مجلس مشاوره و تبادل نظر و خواست سیاستمداران دگرگون شود، آن هم عقیدهای که هزار سال و بیشتر بر آن گذشته است.
چنانکه نوشتیم، خلاف در فروع، بدعت قرن چهارم یا دهم و یا دوازدهم هجری نبوده و از زمان صحابه و تابعین وجود داشته است، اما آنان بر سر و مغز هم نمیکوفتند.
اگر در مجلس به جای آنکه چنان بحث ها عنوان شود به این می اندیشیدند که پیرو هر مذهب، مادام که به یگانگی خدا و نبوت پیغمبر و روز رستاخیز معتقد است، مسلمان و اهل قبله به شمار می رود، کاری درست بود. میبایست به این مساله می اندیشیدند که ما چرا باید بر سر چنین اختلاف ها به جان هم بیفتیم و از دشمنی که فرصت نابودی ما را میبرد غافل باشیم. آری اگر چنین میاندیشیدند، چنان محضری را نمی نوشتند.
میخواهم گامی فراتر روم و از خلاف در فروع گذشته به اختلاف در اصول برسم. در آن مجمع که برای رسیدن به وحدت تاسیس شده بود، چرا رای ابوالحسن الاشعری را تنها رای درست دانستند؟ چه کسی میتواند ادعا کند که رسیدن به خدا و شناخت او منحصر در پیمودن محدوده ای است که فکر اشعری ترسیم کرده است؟ چه کسی میتواند بر خدا جرأت کند و بگوید که ابوالهذیل علاف و ابراهیم بن یسار و بشربن معتمر و قاضی عبد الجبار،که بر خلاف اشعری و به روش اعتزال بودند مشرک اند و جاوید در دوزخ خواهند بود؟ که میتواند ادعا کند که جبرئیل، معلم اشعری، و شیطان، آموزگار معتزلی است؟! بسیار گستاخی است که بگوییم روش هشام بن حَکَم و زراره بن اعین و محمدبن نعمان و شریف مرتضی که گرفته از کتاب خدا و سنت رسول است، چون با روش ابوالحسن اشعری مطابق نیست مردود است.
آیا بهتر نبود در آن مجمع بگویند که تنها اعتقاد به یگانگی خدا و رسالت محمد مصطفی و ایمان به روز جزا در مسلمان بودن کافی است، اما اینکه چه کسی به بهشت خواهد رفت و چه کسی در دوزخ خواهد ماند، داور نهایی پروردگار و تنها محکمهی رسیدگی به آن در روز رستاخیز است. اما در این جهان، مادام که هوی را خدای خود نگیرند و خدای یگانه را بپرستند و یک قبله نماز بخوانند و قرآن را که در دست آنهاست کلام الهی و دست نخورده بشناسند و خون یکدیگر را نریزند و در زمین فساد نکنند، برادر دینی هستند.
باری، آن مجمع هیچ گاه به نتیجه نرسید. حکومت قاجاریه دنباله رو حکمرانی صفوی گردید و هر چند جنگ های مذهبی در بعدهای گسترده صورت نگرفت، اما اختلافات عقدتی و نمایش این اختلافات، همچنان بر جای ماند و بازار تبری از گرمی افتاد.
پس از گذشت یک قرن و نیم از این تاریخ، بار دیگر میبینیم سخن از وحدت به میان میآید. اما آنکه وحدت را عنوان میکند نه حاکم است و نه دارای قدرت سیاسی؛ او سید جمال الدین اسد آبادی است. سید برای تامین وحدت اسلامی به علمای ولایات، که مورد اعتماد مردم بودند، نامه مینویسد و از آنان میخواهد که اختلافات را کنار بگذارند و علیه سیاست استعمار گران متحد شوند. بدین جمله که در استنطاق میرزارضای کرمانی، قاتل ناصر الدین شاه، آمد توجه کنید:
سید تعهد کرد که عن قریب، تمام دول اسلامیه را متحد کند و همه را به طرف خلافت جلب نماید و سلطان را امیر المومنین کل مسلمین قرار بدهد. این بود که به تمام علمای شیعه ی کربلا و نجف و تمام بلاد ایران باب مکاتبه باز کرد و به وعد و نوید و استدلالات عقلیه بر آنها مدلل کردکه ملل اسلامیه اگر متحد شوند تمام دول روی زمین نمیتوانند به آنها دست بیابند. اختلاف لفظ علی و عمر را باید کنار گذاشت، و به طرف خلافت نظر افکند. و چنین کرد و چنان گفت.
امروز در موسوعه های فقهی اهل سنت و جماعت، رای علمای شیعی به عنوان یکی از مذهب های اسلامی عنوان میشود، بلکه چون در مذهب شیعه راه اجتهاد باز است، در مشکل های اجتماعی، گاه فقه شیعی مورد استفاده اهل سنت قرار میگیرد. ده سال پیش، در نخستین سفرم به الجزیره، آقای «مولود قاسم» پرسید، آیا شیعه نکاح با اهل کتاب را جایز نمیداند؟ گفتم در عقد دائم چنین است. گفت میخواهم این رای را در مجلس عمومی به اطلاع همه برسانی. پرسیدم چرا؟ گفت چون ما از استعماری خلاص شدهایم و میترسم در استعمار دیگری بیفتیم. روشنفکران الجزایری به بهانهی اینکه زنان فرانسوی فهمیده و تربیت شده هستند، به زناشویی آن رغبت پیدا کردهاند و اگر کار به این صورت پیش برود، در آینده اداره ی خانه ها به دست زنان فرانسوی خواهد بود. تنها این مورد نبود که مولود قاسم نظر فقهای شیعه را پسندید، در مسالهی قربانی، رویت هلال، طلاق، و... مکانت فقه شیعه معلوم گردیده است. و همه ی اینها از آیندهی روشنتر و همکاری بیشتر خبر میدهد.
منبع: کتاب وحدت-گردآوری و تنظیم:اداره پژوهش و نگارش-سال 1362