از اول بنا را بر این گذاشتیم که اصلاً وارد مسائل مذهبی نشویم. به اینکه کجا اختلاف داریم و کجا اختلاف نداریم و... کار نداشته باشیم. با همه دوستان توافق کردیم که تنها وظیفه ما کار کردن برای مردم است و بر این اساس تنها ملیت و دین خود را محور قرار بدهیم که همه ما ایرانی و مسلمان هستیم. ما حتی در نماز جمعه اهلسنت شرکت میکردیم. با مردم صحبت میکردیم و سعی میکردیم که اهداف انقلاب، امام و نظام را برای آنها تشریح کنیم.
علی اکبر محربی-یکی از مسئولان جهاد سازندگی شهرستان سراوان در دهه شصت:
انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید، خیلی از جوانها به جای سهمخواهی از «سفره انقلاب»، وظیفه خود میدانستند که به عنوان سرباز امام (ره) به مردم خدمت کنند. این خدمت هرچه در مناطق محرومتر و دورافتادهتر بود، به کام آنها شیرینتر مینمود. علیاکبر محربی یکی از همین جوانهای اول انقلاب است. شروع داستان خدمتش در مناطق محروم را اینگونه بیان میکند:
«سال 58 به دلیل انقلاب فرهنگی کلاسهای دانشگاه تعطیل شده بود و در میان دوستان زمزمههایی برای خدمت در مناطق محروم مطرح شد و خدمت در دو منطقه محروم کردستان و بلوچستان اولویت داشت. در آن روزها توجه به کردستان به دلیل شرایط ویژه و ناامنیهای گستردهای که گروههای ضدانقلاب در این منطقه ایجاد کرده بودند، بیشتر بود و اکثر نیروها به این منطقه اعزام میشدند. اما در منطقه سیستان و بلوچستان نیز محرومیت به جا مانده از رژیم سابق بسیار عمیق بود. گزارشها و شرح محرومیت این استان توسط برخی دوستان آشنا به آن منطقه، در دانشجویان برای اعزام به استان سیستان و بلوچستان انگیزه ایجاد کرد. پیش از ما یک گروه به اردوی جهادی رفته بودند و ما دومین گروهی از دانشجویان دانشگاه خواجهنصیر بودیم که برای یک اردو 45 روزه با دو دستگاه اتوبوس به بلوچستان رفتیم».
بعد از 45 روز کار و خدمت در منطقه سراوان لذت کار برای مردم محروم بلوچستان، او و تعدادی از همسفرانش را ترغیب میکند، دانشگاه خدمت به مردم را بر حضور در کلاسهای درس ترجیح دهند و مدتی را با مردم آن منطقه زندگی کنند. محربی با تشکیل جهاد سازندگی به فرمان امام (ره) به عضویت این نهاد در میآید و خدمتی که اول بنا بود 45 روزه باشد، حدود شش سال به طول میانجامد. او از این دوران خاطراتی خواندنی دارد که بخشی را در ادامه میخوانیم:
به امام خمینی (ره) میگفتند: واجا خمینی
آن موقع مردم منطقه هنوز نظام اسلامی را به عنوان یک حکومت انقلابی یا اسلامی نمیشناختند. وقتی با بزرگان و سران آنها همصحبت میشدیم، میگفتند شاه رفت و واجا خمینی آمد. به حضرت امام میگفتند «واجا خمینی». واجا در زبان بلوچی پیشوند احترام بود. یادم هست ما در سراوان مستقر شده بودیم که اولین فرماندار نظام اسلامی وارد شهرستان شد. در مراسم استقبال نماینده مولویهای منطقه ضمن خوشامدگویی گفت: برای ما فقط فردی که خدمت میکند مهم است.
با مولویها ارتباط نزدیکی داشتیم
یکی از برنامههای اساسی و محوری که اجرا کردیم این بود که با مطالعه و جمعآوری اطلاعات با کمک برادران سپاه و فرمانداری، افراد مومن، متعهد و همچنین مولویهای معتمد هر منطقه را شناسایی کرده و این افراد را به عنوان عوامل کمکی و هدایتگر در مناطق به کار گرفتیم. با این روش بر خلاف عرف محلی که از زمان شاه باقیمانده بود مانع نفوذ خوانین و افراد صاحبنام دوره طاغوت را شدیم و دست آنها را کوتاه کردیم.
از اول بنا را بر این گذاشتیم که اصلاً وارد مسائل مذهبی نشویم. به اینکه کجا اختلاف داریم و کجا اختلاف نداریم و... کار نداشته باشیم. با همه دوستان توافق کردیم که تنها وظیفه ما کار کردن برای مردم است و بر این اساس تنها ملیت و دین خود را محور قرار بدهیم که همه ما ایرانی و مسلمان هستیم. ما حتی در نماز جمعه اهلسنت شرکت میکردیم. با مردم صحبت میکردیم و سعی میکردیم که اهداف انقلاب، امام و نظام را برای آنها تشریح کنیم. تمام توجهمان به این بود که روی مسائل مذهبی که میتواند بهانه به دست افراد مغرض بدهد، اصلا وارد نشویم. با توجه به اعتماد مردم آنجا به روحانیت اهلسنت (مولویها) ارتباط نزدیک و صمیمانهای با آنها برقرار کردیم. سعی کردیم اول کار کنیم و اگر وارد مسائل مذهبی هم میشویم، درست ورود کنیم، با خود مولویها ورود کنیم. سعی کردیم از کدخداها یا خانها دوری کنیم و همه توجه و همکاریمان با روحانیت منطقه باشد.
داخل گونی خوابیدیم که به منزل خان نرویم
بار اولی که به هر روستا میرفتیم، بهترین فرد برای ما معلم روستا بود. شب اول منزل معلم میماندیم و معلم ما را به مردم معرفی میکرد. شروع میکردیم با مردم و بزرگترها تعامل کردن. مثلا به مساجد میرفتیم و در نماز جماعت آنها شرکت میکردیم. در نماز خودمان را معرفی میکردیم و برای مردم درباره انقلاب و امام و نظام صحبت میکردیم. بعد هم هدف از آمدن به روستا بیان میکردیم و میگفتیم که ما فرستاده امام برای خدمت به شما هستیم. یک راه ارتباطی هم مولوی و روحانی هر روستا بود. ما قبل از ورود به هر روستا، درباره روحانی روستا مطالعه و تحقیقی میکردیم که چه کسی است و چه سابقهای دارد. بعد با مولوی ارتباط میگرفتیم و مولوی معرف ما به مردم میشد. یا میدیدیم در فلان روستا کدخدا آدم محترم و مقبولی است. با کدخدا ارتباط میگرفتیم و از او در کارها استفاده میکردیم.
ولی با خانها و سرکردههای بدسابقه به هیچ وجه ارتباطی نداشتیم. چون زمان قبل از انقلاب حکومت این افراد را عامل خود کرده بود و از تسلط آنها بر منطقه استفاده کرده و این گونه حکومتداری میکرد. اصلا بنای ما این بود که قدرت خانها را تضعیف کنیم.
از دوران شاه قانون بر این بود که اگر عوامل دولتی وارد روستا یا منطقه میشدند، باید به خانه خان بروند و هیچ کس از اهالی حق میزبانی ماموران دولتی را نداشت. خان از این ارتباط حداکثر استفاده را میکرد و سلطه خود را بر منطقه تقویت مینمود.
شبی من و یکی از دوستان جهاد تا ساعت یازده شب کنار کوچهای نشستیم و هیچ کس جرأت نمیکرد ما را به منزل خودش ببرد. مجبور شدیم تا صبح در محل مدرسه نیمساختهای که در حال ساخت آن بودیم، داخل کیسههای خالی سیمان خوابیدیم؛ اما کسی ما را از ترس خان به منزل خودش نبرد. با اینکه یکی از افراد خان چندبار دنبال ما آمد؛ ما قبول نکردیم و این یک پیام فرهنگی بود که ما باید به مردم میدادیم این بود که این نظام با نظام قبلی فرق دارد و سر ستیز با خوانین منطقه را دارد. از سال دوم به بعد مردم این نکته را کاملاً درک کرده بودند و خوانین کمکم آن تسلط خود را از دست دادند.
ما را امام (ره) فرستادهاند که برای شما کار کنیم
بنا را گذاشتیم که به هیچ وجه وارد فضای مذهبی که باعث اختلاف میشود نشویم. گفتیم که ما فقط با کار میتوانیم پیام امام و انقلاب را برسانیم. روش کار ما این بود که روستا به روستا میرفیتم و هرشب در یک روستا و منزل یک فرد بودیم. شب در هر روستایی بودیم، به میزبان میگفتیم که بزرگترهای آبادی را جمع کنید. باهم مینشستیم و تا پایان شب گفتوگو میکردیم. ما راجع به امام و انقلاب و مبارزره مردم با شاه صحبت میکردیم و آنها سوالهای خودشان را دربارۀ انقلاب میپرسیدند. مردم شنیده بودند که نظام عوض شده، ولی هنوز تغییر محسوسی را ندیده بودند. این شب نشینها و این گفتوگوهای چهرهبهچهره تاثیر زیادی از نظر فرهنگی داشت. میگفتیم ما به عنوان سرباز امام برای رفع نیازها و مشکلات شما آمدهایم. خیلی در روحیۀ آنها تأثیرگذار بود. وقتی میدیدند که ما در کارها با آنها مشورت میکنیم، خوشحال میشدند. در هر روستا تقریباً دو سه روز میماندیم و با کمک مردم نیازهایشان را ثبت میکردیم و با طرحها و کارهای تعریف شده برمیگشتیم به شهر.
به جای پول نقد، قنات آباد میکردیم
بودجههایی برای فقرزدایی از منطقه میآمد. پول که میآمد، دلمان نمیآمد مثل این یارانهای که الان به مردم میدهند، نقدی به مردم بدهیم. معتقد بودیم این تنپروری و گداپروری است.
لذا قناتها، چاهها و چشمهها را با کمک کاشناسان آبرسانی که از یزد آورده بودیم، کارشناسی و هزینه هر کدام را محاسبه میکردیم. از مردم هر منطقه میخواستیم تا در ازای دریافت دستمزد، قنات، چاه یا چشمه محل زندگی خودشان را تعمیر کنند. پولی را که باید نقداً پرداخت میکردیم، به صورت دستمزد و هزینههای جانبی، بعد از انجام کار تعمیر قنات و چشمه، پرداخت میکردیم. با این کار، هم به مردم کمک نقدی کردیم و هم حدود 600 رشته قنات و حلقه چاه و چشمه در منطقه آباد شد که باعث رونق کشاورزی گردید. مردم هم بسیار خوشحال از انجام این کار بودند.
علی اکبر محربی درحال گفتگو با مردم منطقه
خرمای بم در سراوان!
در سراوان منطقهای بود که خرماهای باکیفیتی داشت. هر سال عدهای از دلالان میآمدند آنجا خرماها را به قیمت ناچیز میخریدند و با نام خرمای مضافتی بم بستهبندی میکردند و با فروش آن سود خوبی نصیبشان میشد. یکی از کارهایی که کردیم این بود که خرماهای آنها را میخریدیم و به نام خود منطقه بستهبندی میکردیم و برای فروش به تهران میفرستادیم. در قبال آن کالاهای مصرفی مثل برنج، آرد و ... از شهر برای آنها میخریدیم و به آنها تحویل میدادیم. این کار خیلی برای کشاورزان مطلوب بود.
ما برای آنها خدمت میکردیم، آنها از ما محافظت
در همین منطقه که ما از آنها خرما میخریدیم، خانی بود که پیش از انقلاب قدرت زیادی داشت. همان اوایل انقلاب با سپاه درگیر شده و فراری بود. یک بار با بار برنج و آرد عازم روستا بودم که در ورودی روستا دیدیم که راه را افراد مسلح بستهاند. البته مردم آن منطقه همه مسلح بودند و ما در روستا میدیدیم که اسلحه حمل میکنند؛ ولی بستن راه برای ما غیر عادی بود. تا من از کامیون پیاده شدم، آنها من را شناختند و راه را باز کردند که برویم. به من گفتند که به خانهای که هرشب اسکان داشتی، نرو و ما را جای دیگری بردند. روز بعد هم دیدم که یک نفر مسلح را برای من محافظ گذاشتهاند. پرسیدم موضوع چیست. اول پاسخ نمیدادند؛ ولی با اصرار من گفتند: خان آبادی برگشته و دو سه روزی است در روستا است. ما میترسیم که تو را گروگان بگیرد و اذیت کند. برای همین از تو مراقبت میکنیم. یعنی توانسته بودیم این طوری در دل مردم جا باز کنیم.
ما میشناختیم، مولوی نمیشناخت
از سال دوم به بعد، روستایی نبود که ما وارد بشویم که مردم آن نیایند ما را به خانه خودشان نبرند و میزبانی گرمی نکنند. حتی چادرنشینها هم اینطور بودند. نزدیک عید که میشد، بازاریهای تهران مقدار زیادی پوشاک و البسه و خوراکی به عنوان هدیه میفرستادند و ما روستا به روستا و چادر به چادر می رفتیم و آنها را بین مردم توزیع میکردیم. بعد از یکی دو سال، تقریبا با تمامی معتمدین و اهالی هر روستا آشنا و رفیق بودیم و با اسم همدیگر را صدا میکردیم. روزی کنار یکی از مولویهایی که من هم خیلی او را دوست داشتم، نشسته بودیم. یکی از در وارد شد، من او را به اسم صدا کردم. مولوی با تعجب پرسید: شما او را به اسم میشناسید. گفتم بله، ایشان پشت کوه سیاهان، چادرنشین است. گفت: ماشالله، ماشالله. شما اینها را به اسم میشناسید و ما مردم خودمان را به این خوبی نمیشناسیم.
مردم روستا از ماشین میترسیدند
بعضی از روستاهای دورافتاده راه دسترسی ماشینی نداشتند و ما به سختی با ماشین به آن مناطق میرفتیم. مردم خیلی از روستاها، وقتی ماشین ما را میدیدند، میترسیدند. حتی وقتی مریض میشدند، حاضر نبودند برای درمان سوار ماشین شوند و به شهر بیایند. لذا ما همیشه پزشک و داندانپزشک به همراه دارو با خود به روستاها میبردیم و همانجا دوستان پزشک طبابت میکردند. معمولاً با پزشکها تیم فرهنگی هم همراه میشد که با پخش فیلم و تبلیغات فرهنگی انقلاب و امام را به مردم روستاها معرفی میکردیم.
با مولویها به دیدار آقای خامنهای رفتیم
در سال 60 تصمیم گرفتیم جمعی از روحانیهای اهلسنت بلوچستان را با خود به تهران بیاوریم که خاطرات خوبی در این سفر رقم خورد. آن موقع مقام معظم رهبری نماینده امام (ره) در امور اهلسنت سیستان و بلوچستان و نماینده تهران در مجلس شورای اسلامی بودند. ایشان خیلی زود به ما وقت ملاقات دادند و قرار شد شب به اتفاق مولویها به منزل ایشان در خیابان ایران برویم. ساعت 10 شب به خانه ایشان رفتیم. در اتاقی 12متری که محل کار و ملاقاتهای ایشان بود، نشستیم و تا ساعت 1 بامداد که ایشان آمدند، منتظر ماندیم. دیدار ما با ایشان تا ساعت 3 صبح طول کشید و چقدر ایشان ارتباط نزدیکی با مولویها داشتند. خیلی از ایشان را به اسم صدا میکردند و این نشان از میزان فعالیت سیاسی و فرهنگی ایشان در زمان تبعید در ایرانشهر میداد.
تعجب مولویها از هیئت دولت مردمی
روز بعد از دیدار با حضرت آقا، با دفتر رئیس جمهور شهید رجایی تماس گرفتیم و درخواست ملاقات کردیم. آن زمان مثل حالا نبود و بدون کمترین مشکل به ما وقت دادند تا بعد از جلسه هیئت دولت 45 دقیقه با رئیس جمهور دیدار کنیم.
برای اینکه سر قرار برسیم دو سه ساعت زودتر به ساختمان ریاست جمهوری رفته بودیم. در اتاق کناری سالن هیئت دولت به ما جا دادند و سفرهای برای شام پهن کردند. شام نان و پنیر و انگور بود. جالب بود که اکثر وزرا و دولتمردان قبل از اینکه به جلسه هیئت دولت بروند، میآمدند سر سفره ما، مقداری نان و پنیر میخوردند و بعد به جلسه میرفتند. مثلا آقای دکتر فیاض بخش آمدند، خیلی هم با مهمانهای ما شوخی میکردند. میگفتند اگر از جیره شما نخوریم جلسه هیئت دولت تا هر موقع که طول بکشد، خبری از شام و غیره پیش آقای رجایی نیست!
مولویها واقعاً تعجب میکردند که به این راحتی مسئولان و وزرای نظام را میبینند و از نزدیک روبوسی میکنند. وزرا و مسئولان بدون هیچ تشریفات و اسکورتی با ماشینهای شخصی خودشان میآمدند.
خیلی این سادگی برایشان جالب بود. ساعت 12 شب جلسه هیئت دولت تمام شد و ما تا ساعت 1 بامداد با آقای رجایی دیدار کردیم. جلسه خوبی بود و مولویها خواستههای مردم منطقه را با رئیس جمهور در میان گذاشتند.
وقتی برگشیتم برای مردم تعریف میکردند که چگونه با آقای خامنهای، رئیس جمهور و وزرا ملاقات کردهاند و میگفتند ما دیدیم که این حکومت، حکومت دیگری است. به ما میگفتند در دوره شاه، بخشدار را هم به زور میتوانستیم ببینیم. آن جلسه و دیدار خیلی تاثیرات معنوی و خوبی برجا گذاشت.
آقای خامنهای بلوچستان را بهتر از ما میشناختند
روزی تصمیم گرفتیم برای پیگری بعضی مشکلات بلوچستان و طرح مسائلی که آنجا داشتیم، به صورت خصوصی خدمت حضرت آقا در تهران برسیم. سه نفر بودیم. خیلی راحت به مجلس رفتیم و ایشان هم به ما فرصت ملاقات دادند.
گفتیم از جهاد سازندگی بلوچستان آمدهایم و مشکلاتی داریم و از شما کمک میخواهیم. فرمودند ابتدا من سؤالاتی دارم، مطرح کنم و بعد شما بفرمایید. سؤالات ایشان اینقدر دقیق و بهروز بود که من فکر کردم حضرت آقا همین حالا در منطقه بودهاند و دیدم که تمام روحانیت، خوانین، سران و بزرگان کل استان و حتی استان بلوچستان پاکستان را به خوبی میشناسند و شرحی از افکار، کردار و خلقیات آنها برایمان گفتند. ما دیگر خجالت کشیدیم مسائل را طرح کنیم؛ چون دیدیم ایشان از ما که در منطقه هستیم، آگاهی بیشتری دارند.
درد دل!
متأسفانه انحلال جهاد سازندگی خلأ بزرگی در نظام ایجاد کرد. شاید به جرأت بتوان گفت که آنچه را مقام معظم رهبری این سالها به عنوان اقتصاد مقاومتی بیان میکنند، آن روزها جهاد سازندگی عملاً پیاده میکرد. برای رسیدگی به مردم، کار برای آنها و رفع گرفتاریهایشان و همچنین بهرهبرداری کامل از امکانات خدادادی کشور، همان روش کار در زمان جهاد سازندگی یکی از بهترین روشها بود که متأسفانه با ادغام جهاد سازندگی در وزارت کشاورزی این نهاد نوشکفته انقلاب اسلامی به طور اساسی از بین رفت. امروز آنچه در وزارت جهاد کشاورزی میبینیم، تنها نامی از جهاد بر سر در مجموعههاست و تمام کارهای سازندگی فقط با سمینارها و جلسات رتق و فتق میگردد؛ اما آن زمان کار از روستا و با کمک خود مردم پیگیری و اجرا میشد.