گفت امام خمینی در وصیتنامهاش گفته شما به هیچ سنی کار ندهید. گفتم من تا اندازهای که وصیتنامهشان را دیدم، چنین چیزی ندیدم. تو مطمئنی؟ اگر ایشان چنین چیزی گفته باشند، من دیگر ایشان را کنار میگذارم. شما خبر ندارید ولی من که خبر دارم در ایران نماینده مجلس سنی است، فرماندار فلان منطقه سنینشین هم سنی است.
سید عبدالحسین رییس السادات،
رییس سابق خانه فرهنگ ایران در پیشاور پاکستان
قبل از رفتن به محل مأموریتم در پیشاور، سیاستی که در ذهنم تنظیم کردم، ارتباط با مولانا فضل الرحمن (به عنوان شخصیتی سیاسی – مذهبی)، بعد با آقای سمیعالحق (به عنوان شخصیتی مذهبی – سیاسی) و بعد سپاه صحابه بود. آقای فضلالرحمن و سمیعالحق، کسانی بودند که کفر شیعه را امضا کرده بودند و این مدرکی در دست سپاه صحابه و لشکر جهنگوی برای درگیری و کشتار شیعیان بود.
گفتم بالاتر از این نیست که فضلالرحمن در ملاقات به من سیلی بزند! مشکلی ندارد. اهل بیت (ع) به من عنایت کردند و این کار جور شد.
با سرکنسول در پیشاور این مسأله را در میان گذاشتم. ایشان یک نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت من سه بار توسط داماد (شوهر خواهر) فضلالرحمن به ایشان پیغام دادم که ایشان را ببینم ولی نشده است.
الحمدلله بنده رفتم و ایشان را دیدم و بسیار جلسه عالی هم برای ایشان و هم برای من بود. چهارشنبه ایشان را دیدم، و یکشنبه مهمان در اقامتگاه آقای سرکنسول بود؛ این چند روز تأخیر هم به دلیل عدم حضورش در پیشاور بود، وگرنه زودتر میآمد. ارتباط ما به این ترتیب با آقای فضلالرحمن شروع شد.
آقای فضلالرحمن رهبر دیوبندی یا حداقل بخشی از آنها، یعنی جمعیت علمای اسلام است. بعد از انقلاب به دلیل دخالتهای سعودی و وهابیت کثیف، اگر چه اینها به ایران علاقهمند بودند ( فضلالرحمن در سخنرانیها و مطالبی که در روزنامهها منتشر میکرد، میگفت ما در پاکستان انقلابی میخواهیم نظیر انقلاب ایران و رهبری مثل امام خمینی «ره») ولی به هیچ عنوان حاضر به برقراری ارتباط با ایران نبود، چون دیوبندی که پشتش بود را از دست میداد.
قصد من هم همین بود که فضلالرحمن را ببینم، حتی سیلی هم بخورم تا بگویند نماینده ایران با فضلالرحمن صحبت کرد، تا پشتوانهای که دارد کمی متزلزل شود؛ بگویند فضلالرحمانی که شیعه را تکفیر کرده، الان دارد با نماینده ایران مذاکره میکند. نه تنها خودم با ایشان صحبت کردم، بلکه با اجازهاش خبر این کار را در روزنامهها هم منتشر کردم.
این ارتباط منجر به این شد که آقای فضلالرحمن به سپاه صحابه گفت من اجازه نمیدهم با علم سپاه صحابه در اجتماعاتی که من تشکیل میدهم شرکت کنید.
ارتباط گیری با مولانا سمیع الحق
اینها خیلی سخت بودند و راه نمیدادند، ولی باید دنبال راه گشت. یک زمان سرکنسول ما در لاهور به آقای سمیعالحق که نماینده سنا بود، دعوتنامهای برای شرکت در مثلاً مراسم 22 بهمن فرستاده بود. ایشان بدون این که نامه را باز کند، به کس دیگری گفته بود پشت نامه بنویسند من با ایرانیها ارتباطی ندارم!
ایشان یک مدرسه در «اکورهختک» داشت که بزرگترین مرکز پرورش طالبان در پاکستان بود. «ملا عمر» مدتی درسخوانده همین مدرسه بود.
سمیعالحق خیلی در مخالفت با من محکمتر بود. ما با این آدم سفت و سخت، تقریباً سه سال سفت و سختی به خرج دادیم. سمیعالحق شاخهای از جمعیت علمای اسلام است. باورش این بود که شیعه کافر است، ایشان هیچ موقع نگفت ما انقلابی مثل ایران و رهبری مثل امام خمینی (ه) میخواهیم، چون قبول نداشت، و شاید هم سبیلش بیشتر چرب میشد.
ارتباط را با مدرسه سمیعالحق برقرار کردم. بعد از یکی دو سال رفتوآمد به این مدرسه، در دعوتها هم نامی از او نمیآوردم که [بخواهد با نیامدن ما را کوچک کند.] ایشان داماد جوانی به نام «عبدالحق» داشت که پسربرادرش هم بود، و بسیار مشتاق بود به ایران بیاید. گاهی که طرف اسلامآباد میرفتم به اکورهختک سر میزدم، عبدالحق را میدیدم. یک روز بدون رودربایستی به او گفتم من شما را به ایران میفرستم ولی باید با آقای سمیعالحق بروی.
آنقدر ارتباطاتم را ادامه دادم تا کار به جایی رسید که من را به عنوان مهمان برای مراسم دستاربندی دعوت کردند، مراسمی که حدود 40 هزار نفر از جاهای مختلف پاکستان در آن شرکت میکردند.
آنجا به سمیعالحق گفتم: مولانا یک سری به خانه فرهنگ بزنید، آنجا خیلی هم کفرستان نیست! به طور شفاهی او را دعوت میکردم، ولی دعوت رسمی نمیکردم. حداقل این بود که جواب نگیریم یا بگوید گرفتارم نمیتوانم بیایم.
یک بار عبدالحق گفت مولانا به پیشاور آمده و با جمعی از مریدانش دیدار دارد، بیا آنجا و دعوتش کن. همزمان یک نمایشگاه خطاطی قرآن از هنرآموزانی که در خانه فرهنگ آموزش دیده بودند گذاشته بودیم. به آنجا رفتم و نمیدانم از طریق عبدالحق یا پسر خود سمیعالحق گفتم به مولانا بگویید حالا که به پیشاور آمدید، من مخصوص آمدم تا شما را به نمایشگاه خط قرآنی دعوت کنم. به عبدالحق هم گفتم او را به خانه فرهنگ بیاور و من همانجا او را به ایران دعوت خواهم کرد؛ داشتیم به هفته وحدت نزدیک میشدیم.
مولانا سمیعالحق به خانه فرهنگ آمد و عصرانه خورد. چقدر هم این نمایشگاه قرآنی برایش جالب بود، یعنی واقعاً احساس کرد یک عمر ارتباطش را از دست داده است.
در همان عصرانه به او گفتم که میخواستم خواهش کنم برای هفته وحدت، شما را همراه با مولانا فضلالرحمن و مولانا «حسن جان» (استادشان و از مفتیهای مهم پاکستان) به ایران بفرستم. اول گفت نه من به فلان برنامه در لیبی و آفریقا دعوت شدهام. اینجا دیگر مسئولیت روی دوش عبدالحق میافتاد. خلاصه عبدالحق که داماد و مدیر مدرسهاش بود، طوری برنامه را تنظیم کرد که ایشان همراه با مولانا فضلالرحمن و مولانا حسن جان برای اولین بار به ایران آمدند. بسیار بسیار آنها و نظام از این ارتباط بهره بردند. نتیجهاش این شد که سپاه صحابه یک پشتیبان بزرگ فکری و بدنهای خودش را از دست داد. بعد هم که از ایران برگشت، خیلی از ایران تعریف کرد. مجدد برای دیدارم به خانه فرهنگ آمد. این یک پیروزی بزرگ بود و من به دومین هدفم رسیدم.
وقتی آنها را به ایران فرستادم از ایران زنگ زدند که میخواهیم اینها را به مشهد ببریم! من زدم توی سر خودم! گفتم اینها را مشهد نبر. انقدر شور زدم و اعصابم خرد شد که این سازمان روی چه حسابی این کار را میکند؟! اینها اصلاً به زیارت اعتقاد ندارند. خوشبختانه یکی از آقایان که شرایط را بهتر متوجه می شد سرپرستی آنها را به عهده گرفته بود و حتی مشهد هم برده بودشان ولی مهمتر از مشهد، آنها را به سیستان و بلوچستان بود تا ببینند اهل سنت آنجا در آتش و فلان نیست، بلکه دارند برادرانه زندگی میکنند و نظام به آنها امکانات میدهند.
مولانا حسن جان مفتی دیوبند و استاد فضلالرحمن و سمیعالحق، و از نظر فکری بسیار ضدشیعه بود. یک مسجد و مدرسه در پیشاور داشت به نام مسجد درویش که نزدیک به خانه فرهنگ بود. گاهی بدون رعایت مسائل امنیتی (هیچ وقت محافظ نداشتم) به مسجدش میرفتم و پشت سر او نماز میخواندم.
با برنامهریزیهایی توانستم با او ارتباط بگیرم. با وجودی که فاصلهای بین خانه فرهنگ و مسجدش نبود، به هیچ عنوان نمیآمد، میگفت من به هیچ مرکز ایرانی نمیروم. به او گفتم میخواهم شما را با مولانا فضلالرحمن و سمیعالحق شما را به ایران بفرستم، وقتی دید آنها هم هستند، پذیرفت. میدانستم اگر به ایران بیاید اندیشهاش نسبت به ایران عوض میشود.
در نمازجمعه هفته قبل از به ایران آمدنش، نه تنها نگفته بود که به ایران دعوت شده، بلکه به اندیشه شیعه حمله کرده بود.
مولانا حسن جان به ایران آمد و برگشت و دو خطبه از نماز جمعهاش را به تعریف و تمجید از انقلاب اسلامی اختصاص داد. همین مولانا حسن جان کارش به جایی رسید که توسط طالبان ترور شد چون از عقیدهاش نسبت به طالبان برگشته بود - طالبانی که زاده خودش بود - و میگفت چون دارند آدم میکشند، کافر هستند.
ارتباط گیری با سپاه صحابه
از ایران گروههای تواشیح و قرآنی برای ما میفرستادند. مجموعاً دو هفته در پاکستان میماندند که سه روز مهمان خانه فرهنگ بودند. در عرض این چهار دورهای که آنجا بودم، حداقل 24 جلسه قرآن گذاشتیم. یکی از اتهاماتی که به شیعه میزنند این است که شیعه قرآن دیگری دارد. ما برای رفع این اتهام بیشترین استفاده را از این گروههای قرآنی میکردم، تا این پیام را منتشر کنم که قرآن ما همان قرآن است و این تبلیغ سوء است.
یکی از این گروه ها را بردیم در مسجدش که مال اهل سنت بود و جمعیت زیادی هم میآمد. مسئولین مسجد به همکار خانه فرهنگ ما گفتند سپاه صحابه در مجلس است، کارتان تمام شد، سریع بروید که یک زمان درگیری پیش نیاید. سؤالات از حافظ قرآن ما معلوم بود، آیا راجع به عثمان رضی الله عنه در قرآن آمده است؟! آیا راجع به عمر آمده؟! آیا راجع به معاویه آمده؟! راجع به عایشه چه آیهای آمده است؟! الحمدلله حافظ ما هم مسلط بود و خوب جواب داد.
یک نوجوان افغانستانی بود که با جمعیت علما ارتباط داشت. عمویش از بزرگان طالبان بود، پدرش هم همینطور. این نوجوان با این خصوصیات، شیفته ما شده بود و به خانه فرهنگ سرمیزد و نوارهای قرآنی می گرفت.
یکی دو روز بعد از مسجد سراغم آمد؛ گفت آن شب سپاه صحابه هم در مجلستان بود. گفتم مشکلی ندارد همه برادر ما هستند. بعد از مدتی گفت رهبر ایالتی سپاه صحابه میخواهد بیاید شما را ببیند. گفتم همه به اینجا میآیند، برای من فرقی نمیکند. اینجا خانه فرهنگ ایران، و متعلق به همه است. یک روز دیدم همین نوجوان با یک نفر آمده، با اشاره ابروی او فهمیدم آن فرد دبیرکل سپاه صحابه است.
آن آقا وارد شد و من عادی برخورد کردم. جوانی بود گفت آمدهام از شما بپرسم نظرتان نسبت به امالمؤمنین عایشه چیست؟ گفتم شما میگویید امالمؤمنین عایشه، من که هستم که نظر بدم، خدا گفته که امالمؤمنین است. این که عایشه با امام علی (ع) و حسنین (ع) چه کرد را نباید وارد میشدم، یک جواب کلی دادم، دروغ هم نگفتم. الان هم معتقدم با همه ایرادهایی که وجود دارد، امالمؤمنین است.
عمر و ابوبکر و هم دو صحابی بزرگ پیامبر و از خلفای راشدین بودند. پرسید آیا تو به عنوان خلیفه آنها را قبول داری؟ گفتم نه، من شیعه هستم، خلیفه اول من امام علی(ع) است. شیعه بودن خودم را که انکار نمیکنم.
وقتی راجع به خلفا سؤال کرد، گفتم برادر من، شما الان دارید میبینید آمریکا دارد افغانستان را بمباران میکند، کاری ندارد اینها شیعه هستند یا سنی. مشکل جهان اسلام الان مشکل شیعه و سنی نیست، دشمنان جهان اسلام الان دارند به پیامبر (ص) حمله میکنند، علیه ایشان کاریکاتور و مطلب میزنند، سلمان رشدی پیدا میشود. افغانستان را دارند بمباران میکنند، میخواهند اسلام و قرآن را نابود کنند. بگذار انرژیمان را روی این مسائل صرف کنم. شروع به طفره رفتن کردم.
گفت امام خمینی در وصیتنامهاش گفته شما به هیچ سنی کار ندهید. گفتم من تا اندازهای که وصیتنامهشان را دیدم، چنین چیزی ندیدم. تو مطمئنی؟ اگر ایشان چنین چیزی گفته باشند، من دیگر ایشان را کنار میگذارم. شما خبر ندارید ولی من که خبر دارم در ایران نماینده مجلس سنی است، فرماندار فلان منطقه سنینشین هم سنی است. همان موقع به کتابدارمان (که اهل سنت و افغانی بود) زنگ زدم. گفتم ترجمه اردو و پشتو و فارسی وصیتنامه امام (ره) را بیاور. به او گفتم این کار سادهای است که چیزی را به نام شیعه و امام خمینی (ره) بفرستند بیرون. میخواهند دروغ بگویند و بین ما اختلاف بیاندازند. باید حواس ما جمع باشد.
گفتم در این کتابها این حرف را پیدا کن، من همین الان امام خمینی (ره) را کنار میگذارم. شاید نیم ساعت کتاب را ورق میزد. حوصلهام سر رفت، گفتم پیدا کردی؟ گفت نه اینجا که نمیبینم، ولی آن کتابی که به ما دادند، چنین چیزی داشت. گفتم خوب فکر نمیکنی آن کار برای این بوده که دشمنی تو نسبت به ایران را بخرند؟ کتاب چاپ کردن که کاری ندارد، چرا باید انقدر سادهاندیش باشیم؟ گفت میروم باز نگاه میکنم. خلاصه رفتنش همان شد که رفت، ولی سپاه صحابه به خانه فرهنگ آمد و من به مقصدم خیلی نزدیک شدم، حالا دیگر من میتوانستم ارتباط را برقرار کنم.
یکی از کارکنان بسیار بد خانه فرهنگ، وقتی دبیرکل سپاه صحابه پیش ما بود، به مدیرکل اداره آسیا و اقیانوسیه سازمان فرهنگ و ارتباط اسلامی تماس گرفته بود و خبر داده بود؛ آن هم با تلفنهایی که صددرصد از طرف پاکستان شنود داشت.
آقای مدیر کل زنگ زد و در همان تلفنی که شنود میشد گفت شنیدهام سپاه صحابه به آنجا آمده است! من سعی کردم کاری کنم که بفهمد: نه سپاه صحابه نبود. گفت نه شنیدهام سپاه صحابه بود. گفتم نه اشتباه شنیدهاید. اینجا خانه فرهنگ ایران است، این همه آدم میروند و میآیند، روی پیشانی هیچکدام ننوشته سپاه صحابه. اگر هم آمده، الحمدلله بیاید خانه فرهنگ ایران ببیند هیچ خبری نیست. دائم اصرار میکرد که نه از سپاه صحابه بوده است. آخر به او گفتم من که اینجا هستم باید ترسیده باشم نه شما! گفت نه اینها دشمن ما هستند. گفتم چه کسی میگوید اینها دشمن ما هستند، دشمن شیعه پاکستان هستند، از ما هم ترور کردهاند، ممکن است من را هم ترور کنند، بگذار بیایند ببینند خبری نیست.
به هدف سومم که سپاه صحابه بود، رسیده بودم. الان دیگر راه باز شده بود که به عنوان یک واسطه عمل کنم و از تنشهایی که به خصوص شیعه در پاکستان داشت، کم کنم. من میتوانستم این ارتباط را ادامه دهم تا جایی که این دبیرکل را به ایران بفرستم تا بفهمد از این خبرها در ایران نیست. ولی مشکلات امنیتی برایم پیش آمد و مجبور به ترک پاکستان شدم.