پای صحبتهای ابوالفضل سعیدی که بنشینید، ساعتها برایتان خاطره میگوید و شما گذر زمان را احساس نمیکنید. چنان با حرارت از روزهای خدمت خود و دوستانش در جهاد سازندگی بلوچستان تعریف میکند که احساس میکنی هنوز هم با همان شور و قوت جوانی آماده خدمترسانی به مردم محروم بلوچستان است. دو ساعت با او گفتوگو کردیم و از سختیهای کار در مناطق محروم شهرستان نیکشهر تا ترفندهای ابتکاری آنها برای دور زدن تحریمهای سخت دهۀ شصت شنیدیم. پنج سال کار در سالهای ابتدایی پیروزی انقلاب و دوران سخت ابتدای دهۀ شصت، خاطرات شیرینی برایش به جا گذاشته که گلچینی از آن را در ادامه میخوانیم.
♦ اوائل می گفتند «جهاد سازندگی، مایه شرمندگی» با کارِ دلی در دل مردم جا باز کردیم
سال 61 که ما به نیکشهر رفتیم، شعار مردم این بود: جهاد سازندگی، مایه شرمندگی! چون واقعا چیزی نداشتیم به مردم بدهیم. با کمک به مردم در کشاورزی و جادهسازی و بهداشت و ... خدمت خودمان را شروع کردیم. مثلاً من دکتر را به روستاها میبردم و خودم به عنوان کمک و بهیار کنار دستش میایستادم. دارو و وسایل را به اندازه یک هفته برمیداشتیم و برای معاینه به روستاها میرفتیم. میخواهم بگویم جهاد با دست خالی و از دریچه دلهای مردم وارد شد. چون کار دلی و خدمترسانی بود در دل مردم هم جا باز کرد.
♦ بلوچها مسئول فرهنگی جهاد بودند
ما چون زبان بلوچی متوجه نمیشدیم، بچههای اهلسنت را هم همراه خودمان میبردیم. یعنی داخل روستاها، شیعه و سنی با هم میرفتیم. هفت نفر بلوچ اهل نیکشهر و اطرافش داشتیم که داخل مدرسه درس میخواندند و شبها میآمدند در خوابگاه جهاد میخوابیدند. ما به اینها میگفتیم در کار فرهنگی شما باید به ما کمک کنید. آنها مسئول فرهنگی جهاد بودند.
♦ به روستا رفتیم و پزشک بردیم، مردم از آنمبولانس ترسیدند و جلویش علف ریختند
به یکی از روستاهای دورافتاده برای معاینۀ مردم رفتیم. تا آمبولانس ایستاد، همه از ترس به داخل خانههاشان رفتند. هیچ کس بیرون نیامد. یکی از بچههای بلوچ همراه ما با بلندگو فریاد میزد: آی مردم، ما برای شما دکتر آوردیم تا شما را سوچین (آمپول) زنیم، تا شما را گولی (قرص) دهیم. همینطور اعلام میکرد. اول ملای روستا بیرون آمد. جریان را پرسید و ما گفتیم دکتر برای معاینه و درمان شما آوردهایم. آرامآرام باقی مردم هم بیرون آمدند. دیدیم یکی از اهالی روستا رفت و مقداری علف آورد و جلو آمبولانس ما ریخت. پرسید: چرا نمیخورد. خب حالا من به او بگویم بنزین، اصلا نمیفهمد بنزین یعنی چه! گفتم جیره اسب ما باید از شهر بیاید. علف این مخصوص است. گفت: عجب، اینها چه افادهای دارند؟ جیره اسبشان هم باید شهر بیاید. آنقدر مردم بلوچستان در محرومیت بودند که تا آن زمان ماشین ندیده بودند و فکر میکردند آمبولانس ما نوعی حیوان است.
♦ عزاداری امام حسین (ع) با حضور اهل سنت
در نیکشهر سالنی داشتیم که فعالیتهای فرهنگیمان آن جا برگزار میشد. قبل از محرم همه مردم را دعوت میکردیم که ایام سوگواری حضرت آقا اباعبدالله است، ما میخواهیم مراسم بگیریم. میرفتیم با مولویها هم صحبت میکردیم. میگفتیم مگر نه این است که امام حسین (ع) نوه پیامبر است. مگر نه این است که پیامبر امام حسن (ع) و امام حسین (ع) را روی زانو مینشاند و میگفت اینها سید شباب اهل الجنه هستند و ... از آنها میخواستیم که از ما حمایت کنند و در مراسم شرکت کنند. مولوی وحیدیفر (عبدلله) اولین نفری بود که به مجلس ما آمد. ایشان که آمد، قدم مردم هم باز شد. زنها هم آمدند. زنها اصلاً مرسوم نبود که در مراسمهای عمومی شرکت کنند، اما به مراسم ما میآمدند. مراسم عزاداری امام حسین (ع) با حضور مردم اهلسنت در جمع بچههای شیعه جهاد و سپاه برگزار میشد.
♦ ما به مردم خدمت میکردیم، مردم به ما اطلاعات اشرار را میدادند
عروسی من مصیبتی بود. 450 روز مرخصی طلب داشتم. برای عروسی یک ماه مرخصی گرفتم و به تهران آمدم. پنجشنبه عروسی کردیم، جمعه دیدم که بچههای شورای مرکزی جهاد استان تهران آمدند دیدن ما. گفتم عجب بچههای بامعرفتی هستند. شیرینی برایم آورده بودند. شیرینی را که گذاشتند، دیدم کنارش یک بلیط هواپیما هم گذاشتند. گفتم: خیر است، چه شده؟ گفتند: در سپاه نیکشهر ذوالفقاری شهید شده، دو نفر هم مجروح، سه نفر از بچهها را هم گروگان بردهاند. فرمانده سپاه گفته است که به سعیدی بگویید آب دستت هست، بگذار و بیا. 90 درصد اطلاعات سپاه را ما به بچههای سپاه میدادیم. چون ما به مردم خدمت میکردیم و در کشاورزی و دامداری به آنها کمک میرساندیم، رابطه آنها با ما بهتر از بچههای سپاه بود. آنها با ما همکاری میکردند و اطلاعات اشرار را به ما میدادند. ما اطلاعات را جمع میکردیم، میدادیم به سپاه، سپاه عمل میکرد. قبول کردم و راهی شدم. خانواده معترض شدند. گفتم: دو سه روزه برمیگردم. سه ماه درگیر کار بودم. بعد از سه ماه، سه روز مخفیانه آمدم تهران و برگشتم. بچهمان هم که به دنیا آمد، نتوانستم بیایم. بچهام به دیدن من آمد!
♦ گفتند بچه زنده نمیماند، الان 11 بچه دارد
بچهای سیزدهساله به نام رحیمبخش داودی بود که اشرار سلاح داخل دهانش گذاشته و شلیک کرده بودند. فکش به کلی از بین رفته بود. مشت من به صورت کامل داخل دهان یک بچه سیزدهساله میرفت. بچه را رو به قبله گذاشته بودند که بمیرد. من با ماشین او را به چابهار بردم. از بیمارستان خواستم مجوز بدهند، او را با هواپیما ببرم تهران. مخالفت کردند و گفتند او به یقین میمیرد. گفتم من خودم بهیارم، از او مراقبت میکنم تا تهران و اجازه نمیدهم بمیرد. پدرش میگفت او را میبری تهران، میمیرد، جنازهاش را هم دیگر نمیتوانیم ببینیم. 24 ساعت در بیمارستان چابهار ماندم تا توانستم مجوز بگیرم و او را به تهران ببرم. 13 عمل جراحی در تهران روی صورت این بچه انجام شد. الان او را ببینید باور نمیکنید که او همان بچه است. بعد از 25 سال رحیمبخش به من زنگ زد. گفت با مصیبتی شماره شما را پیدا کردهام. به شوخی گفتم تو هنوز نمردهای، زندهای؟! گفت: زندهام. 11 تا بچه دارم که همه در کارشان موفقاند. اصرار کرد که بلیط هواپیما برایم بگیرد و به نیکشهر بروم و مهمانش شوم. کارمان دلی بود، یعنی این.
♦ تا ساعت 4 بامداد به گوسفندان آمپول میزدیم
در جهاد نیکشهر نشسته بودم، پیرمردی وارد شد. گفت: چهارصد رأس گوسفند دارم. از دیشب تا الان 20 رأس از آنها مردهاند. علایمش را پرسیدم و به دامپزشکمان در زاهدان تلفن زدم. علایم را توضیح دادم. گفت: گوسفندها تب برفکی گرفتهاند و اگر به دادشان نرسید، همه چهارصد رأس گوسفند از بین میروند. آمپول و قرصی معرفی کرد و گفت باید به همه گوسفندها این آمپول تزریق و این قرص داده شود. گفتم: من بهیارم، آمپول زدن به گوسفند بلد نیستم! گفت: چارهای نیست.
از پیرمرد پرسیدم: ده شما کجاست؟ گفت: همین پشت. ساعت 5 بعد از ظهر داروها را داخل ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. اشرار برای سرم جایزه گذاشته بودند. به فرمانده سپاه گفتم اگر تا ساعت 11 شب برنگشتم، بیایید دنبالم. راه افتادیم و هرچه رفتیم به روستا نرسیدیم. 11 شب بود که تازه به روستا رسیدیم. همه اهل خانه را بسیج کردیم. ده نفر فقط برای من سرنگ پر میکردند. گوسفندها را یکییکی میآوردند، یک عدد قرص داخل حلقشان میانداختم و یک آمپول هم داخل رانشان میزدم و رهایشان میکردم. کار تا 4:30 صبح طول کشید. بدون شام و استراحت. گفتند: بمان و استراحت کن. گفتم الان بچههای سپاه دنبال من هستند و من باید برگردم. داشتم برمیگشتم که وسط راه به بچههای سپاه رسیدم. نگرانم شده بودند.
♦ وقتی تحریمها را دور زدیم
سال 63 در جهاد نیکشهر چهار دستگاه ماشین داشتیم که سه دستگاه از آنها خراب بود. در کل استان در مجموع هفتاد دستگاه ماشین از کار افتاده بود. اکثر این ماشینها هم به خاطر لوازم جزئی خوابیده بود. به زاهدان زنگ زدم، نداشتند. به کرمان رفتم، نداشتند. به زنگنه، وزیر وقت جهاد کشاورزی زنگ زدم و درخواست لوازم یدکی کردم. گفت: کشور تحریم است و این لوازم را به ما نمیدهند. رانندۀ بلوچی داشتم که دو تا زن داشت، یکی ایران و یکی پاکستان. دویست هزار تومان با یک لیست از لوازم یدکی به او دادم و گفتم: برو پاکستان، به زن و بچهات سر بزن و این لوازم را هم برای من بخر و بیاور. داشتم ریسک بزرگی میکردم. حقوق من هفت هزار تومان بود و دویست هزار تومان پول به راننده دادم که به پاکستان ببرد. اگر او پول را برداشته بود و برنگشته بود، من باید تا دویست سال قسط میدادم.
رانندۀ بلوچ ما رفت و سه روز بعد با وسایل برگشت. ماشینهای خودم را درست کردم. به حاج جواد خیابانیان، رئیس جهاد سازندگی زاهدان، اطلاع دادم. همه خریدهای من را میان جهاد شهرهای مختلف استان تقسیم کرد. هفتاد دستگاه ماشین از کار افتاده تعمیر شد.
♦ دیدار مردم بلوچستان با امام، کار ما را ده سال جلو انداخت
یک بار که به تهران آمده بودم، رفتم جماران نزد آقای توسلی. به ایشان گفتم: آمدهام برای بلوچها وقت ملاقات با امام (ره) بگیرم. مخالفت کرد. گفتم حضرت امام برای همه اقوام ایران صحبت کردهاند، اِلا بلوچها. بلوچها در انقلاب نقش داشتهاند و همین الان 700 کیلومتر مرز ایران را نگهبانی میکنند. کلی اصرار کردم تا پذیرفت.
چهار ماه بعد به همراه 250 نفر از مردم بلوچستان به دیدار امام رفتیم. در آن دیدار امام صحبت نکردند. چون مرسوم بود که باید وزیر اجازه ملاقات میگرفت، بعد هم اول وزیر صحبت میکرد و بعد حضرت امام صحبت میکردند. ما این سیستم را دور زده بودیم و بدون اطلاع وزیر وقت ملاقات گرفته بودیم. با وجودی که امام صحبت نکردند، این دیدار ما را بیشتر از ده سال جلو انداخت. سادگی حسینیه و صلابت امام را که دیدند خیلی تحت تأثیر امام و انقلاب قرار گرفتند.
♦ دل مردم بلوچستان را بدست آوردیم اما کسی این راه را ادامه نداد
یکی از ضعفهایی که در بلوچستان داشتیم و به نظرم خیلی هم حساس است این بود که ما ارتباط خودمان با بلوچها و ارتباط مردم بلوچ با علما و افراد تاثیرگذار انقلاب و نظام را حفظ نکردیم. یعنی ما کار اولیه را انجام دادیم و به دلهای اینها نفوذ کردیم، اما کسی نبود که اینها را دوباره شارژ کند. آنها در گذر زمان دشارژ میشود و متولیان امر باید اینها را به طرق مختلف شارژ کنند. مثلا من هر سال میبینم که ائمه جمعه و جماعات که به دیدار رهبری میآیند، مولوی وحیدیفر، امام جمعه نیکشهر، جزو نفرات اولی است که آنجا نشسته است. ایشان سالی یک بار میآیند شارژ میشوند و تا یک سال روحیه و خوراک دارند. برای افراد دیگر هم باید به طرق دیگر این کار صورت میگرفت.
♦ صدای انقلاب که به نیکشهر رسید، تصویه کردم
چند بار به مسئولین صداوسیما گفته بودم که شبکههای جمهوری اسلامی در نیکشهر آنتن نمیدهد. صدای انقلاب به مردم اینجا نمیرسد. آنتن خیلی بلندی درست کردیم و 15 روز توانستیم شبکههای صداوسیما را بگیریم. جمعیت میآمدند وسط حیاط مینشستند و تلویزیون تماشا میکردند. هوا که شرجی شد، آنتن قطع شد. دیگر نتوانستیم شبکههای تلویزیونی را بگیریم.
آنقدر به رئیس صداوسیمای تهران نامه نوشتم که یک روز ایشان آمد گفت بیا برویم وضعیت منطقه را بررسی کنیم. کوهی بود کلهقندی شکل، اول جادۀ قصر قند، کلهقندی وحشتناکی که هیچ راهی به قله نداشت. ایشان هم سنگی بزرگی جلوی پای من انداخت. گفت: سعیدی، هر وقت شما جادهای روی این کلهقندی زدید، ما میآییم تقویت آنتن روی این کلهقندی میزنیم. بچههای ما تقریبا ده روز روی این کلهقندی کار کردند. روز آخر داخل دفتر نشسته بودم که دیدم بچهها برسرزنان آمدند. گفتند دارد سقوط میکند. ما بدون هماهنگی و مجوز زاهدان این کار را شروع کرده بودیم و اگر بولدوزر سقوط میکرد، به مشکل میخوردیم. رفتم و 124هزار پیامبر و 14 معصوم و هر بزرگوار دیگری که میشناختیم، دخیل شدیم. با حیلههای مختلف بولدوزر را نجات دادیم. من نشستم زمین و سجده کردم و گفتم خدا به ما رحم کرد. تقریبا کار تمام بود و به قله رسیده بودند. کار جاده تمام بود و حالا نوبت به صداوسیما بود. به رئیس صداوسیما زنگ زدم، گفتم: الوعده وفا. من جاده را زدم. الان نوبت شماست. فنداسیون ریخته شد و داشتند آنتنها را نصب میکردند که مأموریت من تمام شد و من از جهاد نیکشهر تصویه کردم. گفتند بمان حداقل اینجا یک فیلم نگاه کن و برو. گفتم شما نگاه کنید، مثل این است که من دیدم، فرق نمیکند.