عجب رزق ناخواسته ای! مثلا رفته بودیم ما برای آنها کاری بکنیم حالا این پیرمرد داشت با اشک و مژه هایش تمام دلم را آب و جارو می کرد. سوار قایق اشک شد و از دریاچه های شیعه و سنی عبور کرد و وارد دریای اسلام شد
* مهدی وفایی
خدا که برکت دهد...
نماز مغرب و عشا را خواندیم و راه افتادیم سمت بیمارستان. گمانم خاتم الانبیاء. شکلاتها تمام جیب های بزرگ قبایم را پر کرده بود. خدا که برکت دهد همین می شود؛ هر شکلات در مقابل یک برنامه چند هزار دلاری ماهواره. با سوپروایزر بخش هماهنگ کردیم، رفتیم سراغ اتاق ها. چند شکلاتی هم شلیک کرده بودیم به تصویر بد آخوندها در ذهن های معصوم بچه ها. باید به تک تکشان می رسید تا بتوانی قدمی برداری.
اتاق اول
اتاق اول که وارد شدم پیرمرد سنی، نگران جوان روی تختش بود. پیرمرد از همان ها بود که تمام لطافت پوستشان را سخاوتمندانه به خورشید بخشیده بودند. کلانشهری ها آنقدر کرم می زنند که خورشید چیزی کاسب نمیشود. ناگزیر آفتاب از پوست این مردمان پاک تغذیه می کند و شاداب می ماند. از همان ها بود که به ظاهرش می خورد سال ها احساس به مشامش نخورده باشد. همان ها که شیعیان شناسنامه ای آنها را با اسم بد صدا می کنند. همان هایی که سختی چرخاندن چرخ روزگار را جوانمردانه به دوش می کشیدند و همین سختی قلب هایشان را تراشیده و صیقل داده بود.
عجب رزق ناخواسته ای!
تا مرا دید. من که نه. لباس پیغمبر را دید، چشم هایش شروع کرد باریدن. بارید و بارید. بارید و شست. تمام کثیفی های روحم را شست. عجب رزق ناخواسته ای! مثلا رفته بودیم ما برای آنها کاری بکنیم حالا این پیرمرد داشت با اشک و مژه هایش تمام دلم را آب و جارو می کرد. سوار قایق اشک شد و از دریاچه های شیعه و سنی عبور کرد و وارد دریای اسلام شد. دستهایم را گرم گرفت. چه صمیمانه، چه برادرانه نه؛ چه خودانه. تو گویی محمد بن عبدالله تازه مبعوث شده است و جهالت ها نه شیعه ای درست کرده نه سنی. تو گویی هنوز تبر تفرقه کمر امت را نشکسته است. تو گویی هنوز آنها ما را و ما آنها را بیش از چشم آبی های مسیحی و یهودی که سلاخیمان کرده اند دوست داریم. همدیگر را سخت به آغوش کشیدیم.
روضه ی کربلا نخوانده میروی؟
آغوش برادر غریبی که سال ها از برادر دور بوده. آغوش برادرانی که فریب خورده بودند و همدیگر را دشمن گرفته بودند و حالا بعد از قرن ها خستگی دشمنی، زیر باران اشک، پاک از کدورت ها، همدیگر را سخت به آغوش کشیده بودند. آنطور که گویی تصمیم جدایی نداشتیم. انگار کن میخواستیم همه ی دوری امت را ما دو نفر جبران کنیم. انگار کن سینه هامان توبیخ مان می کردند که چرا ما را محروم کرده بودید از گرمای سینه برادر. انگار کن می خواستیم چهارده قرن در آغوش هم بمانیم. در آغوش هم بمیریم. در آغوش هم از قبر بپاخیزیم. در آغوش هم برویم پیش رسول خدا. فکر می کردم همین مقدار بس است و بیش از این نمی تواند باشد. بعد از احوال پرسی و عیادت و صحبت های معمول قصد خداحافظی داشتم که پیرمرد دوباره اشک آلود ولی این دفعه نه مشتاقانه که دلگیرانه گفت: روضه ی کربلا نخوانده میروی؟