در حال بارگذاری ...

من چهار فرزند دارم. بزرگ ترین فرزندم دختر است. آن روز او نه ساله بود. کنار من ایستاده بود و ناگهان جیغ زد: «بابا! مگه امام نفرمود که ما تا بیست سال می جنگیم؟!» او بلندبلند گریه کرد. خانواده ما نفهمیده بودند چه خبر شده است. وقتی فهمیدند، دیدم همه شروع به گریه کردند. من به دخترم تسلی دادم و گفتم: نگران نباشید، مصلحتی در کار است. دختر نه ساله من آماده پذیرفتن قطعنامه نبود و آن ماجرا برای ما خیلی سخت بود.

 تأثیرات انقلاب اسلامی و نهضت امام خمینی (ره) علاوه بر ایران در سایر نقاط جهان قابل مشاهده است، انقلابی که انسان های آزاده بسیاری را با خود همراه کرد. از جمله این افراد سید قلبی حسین رضوی از فعالین منطقه کشمیر است. سید قلبی حسین رضوی به علت عارضه قلبی در این موسم حج دعوت حق را لبیک گفت که جنازه او در شهر مقدس قم تشییع و به خاک سپرده شد. 
کتاب «خاطرات سید قلبی حسین رضوی کشمیری» دومین خاطره از مجموعه خاطرات بازتاب انقلاب اسلامی در جهان است که در مرکز اسناد انقلاب اسلامی شعبه قم آماده و توسط رضا شیخ محمدی تدوین شده است و خاطرات این مجاهد و عاشق انقلاب را منعکس می کند. 
کشمیر یکی از مناطق مسلمان نشین است که به شدت تحت تأثیر انقلاب ایران و بیش از آن متأثر از شخصیت و روش و منش حضرت امام خمینی بوده است. آنان در زمانی که هیچ کشور مستقل شیعه وجود نداشت و همه کشورها یا تحت تأثیر شرق و یا غرب بودند، امام خمینی را به عنوان الگوی خود انتخاب کدرند و با برگزاری مجالس و محافل به ترویج فرهنگ انقلاب و اسلام پرداختند. 
سید قلبی حسین رضوی ازجمله شخصیت هایی است که به رغم حضور در دستگاه دولتی کشمیر، با ترجمه و انتشار سخنرانی، مصاحبه و اخبار مرتبط با امام خمینی (ره) به تبلیغ نهضت و افکار امام (ره) و انقلاب اسلامی پرداخت و در این راه مشکلات فراوانی را نیز به جان خرید. او پس از انقلاب اسلامی با تأسیس «هیئت متفکران مسلمان کشمیر»، همکاری با دانشجویان ایران و فعالیت های تبلیغی به ادامه فعالیت های انقلابی خویش در کشمیر پرداخت. 
او در مدت حضور خود در ایران از سال 62 به بعد با نهادهایی نظیر سازمان تبلیغات اسلامی، مجمع جهانی اهل بیت (ع)، مؤسسه نشر آثار مقام معظم رهبری همکاری داشته است. 
در ادامه دو بریده از خاطرات او پیرامون پذیرش قطعنامه 598 و خاطره کشتار خونین عربستان در حج سال 66 می آید: 
*خاطره پذیرش قطعنامه 598 
سید تقی دوان دوان آمد و گفت: «خبر را شنیده ای؟» گفتم: چه شده؟ گفت: «ایران قطعنامه صلح را پذیرفت». من وقتی این خبر را شنیدم نزدیک بود سکته کنم. 
... من چهار فرزند دارم. بزرگ ترین فرزندم دختر است. آن روز او نه ساله بود. کنار من ایستاده بود و ناگهان جیغ زد: «بابا! مگه امام نفرمود که ما تا بیست سال می جنگیم؟!» او بلندبلند گریه کرد. خانواده ما نفهمیده بودند چه خبر شده است. وقتی فهمیدند، دیدم همه شروع به گریه کردند. من به دخترم تسلی دادم و گفتم: نگران نباشید، مصلحتی در کار است. دختر نه ساله من آماده پذیرفتن قطعنامه نبود و آن ماجرا برای ما خیلی سخت بود. 
*خاطره حج خونین سال 66 
امام نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم و من یخرج من بیته مهاجراً الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله». این آیه درباره هجرت بود. درباره این آیه در خود بعثه امام صحبت شد که چه خبر است؟ چرا امام این آیه را انتخاب کرده اند؟ ما بعد وقتی دقت کردیم، تا ترجمه اش کنیم، آنجا دو جمله بود که مطلب را روشن کرده بود. امام فرموده بود: حجاج باید برای شهادت آماده باشند. با خون غسل شهادت کنند و احرامشان کفنشان شود. تقریباً به این موضوع اشاره کرده بودند که من دقیق جملاتش را نمی توانم ذکر کنم. 
هیچ کس متوجه نشد که چه می شود. پیام را آماده کردیم و به زبان های مختلف چاپ و توزیع شد. ششم ذی الحجه، طبق برنامه راهپیمایی از میدان «معابده» به طرف حرم شروع شد. شعار، همان شعارها بود که با وزارت کشور و مسئولان وزارت کشور عربستان هماهنگ شده بود. غیر از آن هیچ شعری داده نمی شد. برنامه های منظمی داشتیم که پیش می رفت. در آن تظاهرات من تقریباً در خط مقدم بودم. به مسجد «جن» رسیدیم. قرار بود 20-25 متر بعد از مسجد، تظاهرات و راهپیمایی تمام شود. خاتمه راهپیمایی لحظه اذان عصر بود. همان جا قرار بود ما «الله اکبر» بگوییم، نماز بخوانیم و تمام پرچم ها و پلاکاردها را جمع کنیم، اما دقیقاً زیر پل مسجد جن بودیم که دیدم صداهای عجیب و غریب و دادوفریاد به گوشم می رسد. نگاه کردم، دیدم از ساختمان پارکینگ پنج طبقه ای در سمت چپ باران سنگ می بارد. یعنی آنجا سنگ و چوب و سیلندرهای گاز را با چشم خودم دیدم که آن ها می انداختند. ما غافلگیر شدیم. واقعاً از آن برنامه هیچ اطلاع قبلی نداشتیم. جلوی این راهپیمایی معلولان جنگی بر روی ویلچر بودند. پشت سر آنان خانم ها بودند. شما دیدید اغلب شهدایمان در آنجا خانم ها بودند. 
وقتی دیدیم هر کسی به دنبال حفظ جان خودش است، ما هم برگشتیم. همه جا داد، فریاد، خون، زخمی و مجروح بود. غوغایی به پا شد. برای فرارکردن هم راه نبود. قیامتی شده بود. من با سختی خود را زیر پل «حجون» رساندم. از آنجا با چشم خود دیدم که هلی کوپترها آمدند و گشت می زدند، از هلی کوپتر هم گلوله باران و تیرباران شروع کردند. گفتم: دیگر تمام شد. حدود چهار الی پنج ساعت در محاصره بودیم و نتوانستیم فرار کنیم. جایی رسیدم که یک ساختمان و پل و میدان «معاوده» بود. آن ها از چهارطرف تیراندازی می کردند. من فقط بعضی از زخمی ها را می دیدم که برادران آن ها را برمی داشتند. جلوتر رفتیم و به میدان «معاوده» رسیدیم. از آنجا هم هیچ راه فراری نبود. اگر می رفتیم، می زدند. بهتر بوده مان جا بمانیم. بعد از مدتی، دیدم ساختمان بزرگی سمت چپ است. ما به طرف منا برگشتیم. در آن ساختمان فلسطینی ها بودند. آن ها به غیرتشان برخورد و درهای ساختمان را باز کردند. 
 




نظرات کاربران