در حال بارگذاری ...

گفت: بروید آزادش کنید! گفتند: چرا؟ نمی شود! آن پسر با کومله ها همکاری دارد و برایشان بار برده است. گفت: من به مادرش قول داده ام که آزادش می کنم! به ایشان گفتند: نباید به خاطر گریه و زاری یک مادر، احساساتی تصمیم بگیرید! شهید نصراللهی گفت: اتفاقاً آمد و فحشم داد! از نماز که بیرون آمدم جلوی جماعت، توی صورتم تف انداخت و فحشم داد و گفت: پسر من، توی زندان شماست؛ آزادش کنید. من هم قول دادم آزادش کنم!

محمد الله مرادی،
از پیشمرگان مسلمان کُرد
 
 مادرش فحشم داد، آزادش کنید!
شهید نصراللهی، مسئول سپاه بانه، از نماز جمعه که برگشت نام یکی از زندانی ها را برد و گفت: بروید آزادش کنید! گفتند: چرا؟ نمی شود! آن پسر با کومله ها همکاری دارد و برایشان بار برده است. گفت: من به مادرش قول داده ام که آزادش می کنم! به ایشان گفتند: نباید به خاطر گریه و زاری یک مادر، احساساتی تصمیم بگیرید! شهید نصراللهی گفت: اتفاقاً آمد و فحشم داد! از نماز که بیرون آمدم جلوی جماعت، توی صورتم تف انداخت و فحشم داد و گفت: پسر من، توی زندان شماست؛ آزادش کنید. من هم قول دادم آزادش کنم! بروید بیاریدش. پسر را آوردند. پرسید: چرا با ضدانقلاب همکاری کردی؟ گفت: من اشتباه کردم. نفهمیدم! شهید نصراللهی گفت: برو، به شرطی که دیگر با این اشتباهاتت، آن مادر بیچاره را اذیت نکنی. مادرت آمد و کلی فحش به من داد. برو تا آرام بشود! پسر تحت تاثیر بزرگواری او قرار گرفته بود. پرسید: من چطور می توانم پاسدار بشوم؟ شهید نصراللهی پرسید: چرا می خواهی پاسدار بشوی؟ گفت: به خدا، این محبت، اسیرم کرد! شهید نصراللهی گفت: فعلاً برو پیش مادرت، اگر او رضایت داد بیا و عضو سپاه بشو! همین پسر چند روز بعد آمد و عضو سپاه شد و شش ماه بعد هم توسط ضدانقلاب به شهادت رسید. باور کنید خداوند اکسیری در معنویت قرار داده که با سنگ صحبت کنی آب می شود. این بود هنر شهدا. 
انگار پسرم زنده شده!
یک روز شهید ناصر کاظمی که قبلاً فرماندار و فرماندة سپاه پاوه بود و بعد فرماندة سپاه استان شد، به من گفت: جوجه! می آیی تا یک جایی برویم؟ ایشان خیلی تنومند و ورزشکار بود و به من که یک نوجوان شانزده ـ هفده ساله بودم، می گفت جوجه! گفتم: بله! گفت: فلان محله را بلدی؟ گفتم: بله مثل کف دستم، آنجا چه کار دارید؟ گفت: خانة فلانی را می خواهم. گفتم: اتفاقاً می شناسمش، پسرشان کومله بود و دیروز در درگیری با بچه های ما کشته شد. گفت: خب، اتفاقاً به همین خاطر می خواهم بروم خانه شان. گفتم: آقا، اینها وقتی بفهمند شما کی هستی... گفت: تو کار نداشته باش، بیا راه را نشان بده! راهی شدیم و به خانة آنها رسیدیم. در را زدیم و وارد خانه شدیم. پرسیدند: شما کی هستید؟ شهید کاظمی گفت: من کاظمی هستم، فرمانده سپاه و برای عرض تسلیت خدمت رسیدم. آنها تعجب کردند و عصبانی شدند. مرد خانه گفت: پسر ما را می کشی و می آیی تسلیت بدهی؟ شهید کاظمی جواب داد: شما می دانید که پسر شما خطا کرده و گول ضدانقلاب را خورده بود. من برایش طلب آمرزش می کنم. فکر نکنم رسمتان این باشد مهمانی که برای تسلیت آمده را بیرون کنید؟! بالاخره نشستیم و شهید کاظمی فاتحه ای خواند و بعد شروع کرد به صحبت کردن از انقلاب و اینکه جوان ها فریب کومله ها را می خورند و جنایات کومله ها را توضیح داد. مهربان و ساده و با تواضع صحبت می کرد. پا شدیم بیرون بیاییم، مادر آن پسر به زبان کردی گفت: عزیزم! بنشین تا برایت چایی بیاورم. انگار پسرم زنده شده، بیا بشین عزیزم! برگشتیم و مدتی صمیمانه حرف زدیم. پذیرفته بودند که پسرشان گول خورده و اشتباه کرده است. 




نظرات کاربران